سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 

امام حسین فیلتر شکن بدون سانسور +18 محرم کربلا محرم عاشورا صفر

پـس از صـلح بـا امـام حـسـن ( عـلیـه السـّلام ) مـعـاویـه کـه آمـال پلید خود را برآورده مى دید، رهبرى دولت اسلامى را به عهده گرفت . هدف معاویه از مـیـان بـرداشـتـن حـکـومـت عـلوى ؛ یـعـنـى حـکومت محرومان و ستمدیدگان و نمونه زنده و گـویاى حکومت پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) بود و با به دست گرفتن خلافت ، تـمـامـى ارزشـهـاى اسـلامى و اهداف والاى این دین مبین را زیر پا گذاشت و آرمانهاى بلند اسلام ، قربانى مطامع بى شرمانه او گشت .
جهان اسلامى ، آسایش ، آرامش و امنیت را از دست داد و دچار کابوس ‍ هولناکى شد که محنتها و فـجـایـعـى در خود داشت و عبودیت و خوارى بر آن سایه افکند. معاویه از همه ارزشها و سنتها روى گرداند و بر مسلمانان به گونه بى سابقه اى حکومت کرد. ناظران سیاسى ، پیروزى او را پیروزى بت پرستى با تمام پلیدیهایش مى دانند.
((سـیـد عـلى مـیـرهـنـدى )) مـى گـویـد:((بـا رسیدن معاویه به خلافت در شام ، حکومت به نـخـبـگـان بـت پـرسـت پـیـشـیـن بـازگـشـت و جـاى حـکـومـت دمـوکـراسـى اسـلامـى را اشـغـال کـرد و بـت پـرسـتـى بـا هـمـه وقـاحـت و پـلیـدیـهـایـش جان گرفت ، گویى که رسـتـاخـیـزى تازه و آغازى دوباره براى بت پرستى بود. پرچم حکام اموى و فرماندهان سـپـاه شـام هـرجا برافراشته شد، رذالت ، انحراف اخلاقى و کجروى در فضایى وسیع گسترش یافت ...)). (44)
مـسـلمانان در آن حکومت سیاه ، دچار مصایب و مشکلات وصف ناپذیرى شدند که به اختصار، برخى از آنها را یاد مى کنیم :
نابود کردن آگاهان
پسر هند به نابود کردن نیروهاى آگاه اسلامى کمر بست و دست به تصفیه هاى خونینى زد و گروهى از آنان را رهسپار میدانهاى اعدام کرد، از جمله :
1 ـ حجر بن عدى :
((حـجـر بـن عدى کِنْدى )) از بزرگان اسلام و قهرمانان عرصه جهاد و از برجسته ترین طلایگان مجد و سربلندى امت عربى و اسلامى است . او از دست پروردگان زبده و درخشان مکتب امیرالمؤ منین و پایبندان به اهداف و ارزشهاى آن بود. این یگانه و بزرگ ، زندگى خـود را بـراى خـدا فـدا کـرد و هـنـگـامـى کـه زیـاد بـن ابیه جنایتکار و تروریست ، رسماً نـاسـزاگـویى به امیرالمؤ منین ( علیه السّلام )، سپیده اندیشه و فروغ در اسلام و دومین بنیانگذار بناى اعتقادى اسلام پس از پسر عم و رهبرش پیامبر عظیم الشاءن ( صلّى اللّه علیه و آله ) را برقرار کرد، بر او شورید.
زیـاد طـاغـى و مـجرم که مخالفت ((حجر)) را با سبّ امام دریافت ، خون این مجاهد بزرگ را مـبـاح کـرد و دستگیرش ساخته همراه گروهى دیگر از بزرگان مجاهد اسلام ، تحت الحفظ نزد برادر و همکیش جنایتکارش معاویه پسر هند فرستاد.
دسـتـور اعـدام ایـن رادمـردان صـادر شد و جلاّدان آن را اجرا کردند و پیکرهاى معطّر از خون شـهـادت آنـان بـر ((مـرج العـذراء)) به زمین افتاد و راه را براى مردم به سوى زندگى کریمانه اى که ظالمان و خودکامگان در آن سرورى نداشته باشند، روشن کرد.
2ـ عمرو بن الحمق :
یـکـى دیـگـر از شـهـیـدان جـاودانـه اسـلام ، صـحـابـى جلیل القدر ((عمرو بن الحمق خزاعى )) است که از احترام بسیارى نزد پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) برخوردار بود و حضرت در حق او دعا کردند تا خداوند از جوانى بهره مـنـدش سـازد. خـداونـد مـتـعـال دعـاى پـیـامـبـر را اجـابت کرد و عمرو در حالى که به هشتاد سـالگـى رسـیده بود در رخسار مبارکش یک تار موى سپید نیز دیده نمى شد. (45)
عمرو، به ارزشهاى اسلامى واقف و عمیقاً به آن مؤ من بود و در راه آنها با تمام وجود، جهاد مى کرد.
هـنـگـامـى کـه زیـاد بـن ابـیـه جلاد از طرف برادر نامشروعش ، معاویه ، به امارت کوفه مـنـصـوب شـد، بـه جـاسـوسان و اعوان خود دستور داد تا عمرو را تعقیب و بازداشت کنند؛ زیـرا از شـیـعـیان برجسته امام امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) به شمار مى رفت . عمرو با یـار خـود ((رفـاعـه بـن شـدّاد)) بـه طـرف مـوصـل گـریـخـتـنـد و قـبـل از رسـیـدن بـه آنـجـا در کـوهـى پنهان شدند تا استراحت کنند. پلیس محلى به آنان مـشکوک شد و عمرو را دستگیر کرد، لیکن رفاعه فرار نمود. پلیس ، عمرو را تحت الحفظ نزد عبدالرحمن ثقفى حاکم موصل فرستاد و او نیز از معاویه در باب عمرو دستور خواست . پسر هند دستور داد تا عمرو را با نه تیر پیکان پهن (مخصوص شکار جانوران ) از پا درآورند. مزدوران حاکم نیز دستور را اجرا کردند و با اولین تیر عمرو به شهادت رسید، سـرش را بـریـدند و معاویه دستور داد تا آن را در شهر دمشق به گردش درآورند؛ و این نـخـستین سرى بود که در اسلام به گردش ‍ درآمد. سپس پسر هند دستور داد سر عمرو را نـزد هـمـسـرش ، ((آمـنـه بـنـت شرید)) که در زندان معاویه به سر مى برد ـ ببرند. آمنه ناگهان به خود آمد و سر بریده همسر را در دامان خود یافت ، از هوش رفت و نزدیک بود جان بسپارد.
پـس از آن او را نـزد مـعـاویـه بـردنـد و گـفـتـگـوى شـدیـدى مـیـان آنـان درگـرفـت کـه دلیـل مـسـخ مـعـاویـه و تـهـى شـدن او از هـر ارزش انـسـانـى اسـت . ایـن مـطـلب را بـه تفصیل در کتابمان ((حیاه الامام الحسن ( علیه السّلام ))) آورده ایم .
3 ـ رشید هَجَرى :
((رشـید هجرى )) از بزرگان اسلام و اقطاب ایمان است . به شدت نسبت به امیرالمؤ منین و وصـى و بـاب مـدیـنـه عـلم رسـول اکـرم ( صـلّى اللّه عـلیـه و آله ) اخلاص مى ورزید. مـزدوران ((زیـاد)) او را دسـتـگـیـر کـرده و دسـت بـسـتـه نزد او آوردند.هنگامى که رشید در برابر آن جنایتکارباغى قرا گرفت ،زیاد براوبانگ زد:
((دوستت ـ امیرالمؤ منین ـ درباره رفتار ما با تو چه گفته است ؟)).
رشید بدون توجه به او و با صدق و ایمان پاسخ داد:
((گفته است که دست و پایم را قطع مى کنید و مرا دار خواهید زد)).
آن خبیث پلید براى تکذیب گفته امام ، گفت :
((هان ! به خدا قسم چنان مى کنم که گفته اش دروغ گردد، او را آزاد کنید...)).
اعوان زیاد، رشید را آزاد کردند، لیکن مدت کمى نگذشت که زیاد از گفته اش پشیمان شد و دستور داد او را احضار کنند، هنگامى که رشید حاضر شد بر او بانگ زد:
((بـهـتـر از آنـچـه کـه دوسـتـت به تو گفته است ، نمى یابیم ، تو اگر بمانى همچنان براى بدخواهى ما مى کوشى . دستها و پاهایش را قطع کنید!...)).
جـلادان بـه سرعت دستها و پاهاى او را قطع کردند، لیکن این رادمرد بزرگ بدون توجه به درد جانکاه خود، شروع به برشمردن پلیدیهاى امویان و ستمهایشان نمود و توده ها را تـشـویـق به شورش بر ضد آنان کرد. ماءموران ، شتابان نزد زیاد رفتند و ماجرا را با وى در میان گذاشتند، او نیز دستور داد زبان رشید را قطع کنند، زبانش را بریدند و در حـالى کـه ایـن مـجـاهـد بـزرگ تـا آخـریـن لحـظـه حـیـات از اعـتـقـادات و دوسـتـى بـا اهل بیت دفاع مى کرد، جان سپرد.
ایـنـهـا پـاره اى از بـزرگان اسلام بودند که به وسیله معاویه تصفیه فیزیکى شدند؛ زیرافضایل اهل بیت را که سرچشمه آگاهى واندیشه اسلامى هستند،نشر مى دادند.
ستیز با اهل بیت (ع )
هـنـگـامـى کـه کـارهـا بـراى مـعـاویـه راسـت شـد، تـمـامـى سـازمـانـهـاى دولتـى و وسایل تبلیغى خود را براى ستیز با اهل بیت که میراث و ودیعه گرانبهاى پیامبر در امت و عـصـب حـسـاس جـامـعـه اسـلامـى هـسـتـنـد، به کار گرفت . این گرگ جاهلى ، خطرناکترین وسایل را براى ستیز با آنان به کار بست از جمله :
1 ـ جعل اخبار:
مـعـاویـه شـبـکـه اى از مـزدوران خود در زمینه جعل اخبار و نسبت دادن آنها به پیامبر، براى کاستن از منزلت و اهمیت اهل بیت ، تشکیل داد. جاعلان نیز گاهى اخبارى در فضیلت صحابه ـ بـراى عـلم کـردن آنـان در بـرابـر خـانـدان وحـى ـ مـى ساختند که امام محمد باقر( علیه السـّلام ) بـیـش از صـد حـدیـث را در ایـن زمـیـنـه بـرشـمـرده اسـت .گـاهـى اخـبارى در مذمت اهل بیت ( علیهم السّلام ) جعل مى کردند.
آنـان هـمـچـنـیـن احـادیـثـى در مـدح و سـتـایش امویان ـ که همیشه با اسلام سرستیز داشتند ـ جعل کردند و فضایل دروغینى به آنان نسبت دادند. این شبکه ویرانگر به همین مقدار اکتفا نـکـرد، بـلکـه اخـبـارى در زمـیـنـه احـکـام اسلامى جعل کردند و متاءسفانه این مجعولات به کـتـابـهـاى صـحـاح و سـنن نیز راه یافت و بخشى از شریعت اسلامى گشت و مصنفان کتب ، متوجه جعلى بودن آنها نگشتند.

گـروهـى از مـحـقـقـان در ایـن زمـیـنـه دسـت بـه تـاءلیـف کـتـبى زدند، از جمله ((محقق مدقق ؛ جلال الدین سیوطى )) کتابى دارد به نام ((اللئالى المصنوعه فى الاخبار الموضوعه )) و در آن ، احادیث زیادى از این قبیل را نام برده است .
((عـلامـه امـینى )) نیز در اثر ماندگار خود، ((الغدیر)) تعداد این احادیث را تا نیم میلیون ثبت مى کند.
به هر حال ، بزرگترین فاجعه اى که جهان اسلامى را رنجانیده و مسلمانان را دچار شرى بـزرگ کـرده ، همین احادیث مجعول است که چهره تابناک اسلام را مخدوش کرده است و پرده اى میان مسلمانان و امامان و احادیث صحیح آنها که از ذخیره هاى اسلام مى باشد، آویخته است .
2 ـ ناسزاگویى به امیرالمؤ منین (ع ):
مـعـاویـه رسماً دستور داده بود که امیرالمؤ منین را سبّ کنند و از کارگزاران و والیان خود خـواسـتـه بـود آن را میان مسلمانان اشاعه دهند و این کار را عنصرى اساسى در استوارى و ماندگارى حکومت خود مى پنداشت .
وابـسـتـگـان حـکـومـت و وعـّاظ السـلاطـیـن در پـى اجـراى خـواسـتـه مـعـاویـه نـه تـنـهـا در مـحـافـل خصوصى و عمومى ، بلکه در خطبه هاى نماز جمعه و دیگر مناسبتهاى دینى ، به سـبّ امـام پـرداخـتـنـد، بـا ایـن اعـتـقـاد کـه شـخـصـیـت امـام را نـابـود و نـام او را مـحو کنند، غافل از آنکه :
چـراغـى را کـــه ایـــزد بـرفروزد
هر آن کس پف کند ریشه اش بسوزد

ایـن سـبّ و لعـنـهـا بـه خودشان و یاورانشان و آنانکه بر مسلمانان مسلطشان کرده بودند، بـازگـشـت و امـام در گـسـتـره تـاریخ به عنوان درخشانترین انسانى که بنیادهاى عدالت اجـتـمـاعـى را اسـتـوار کـرد و ارکـان حـق را در زمین برقرار ساخت ، ظاهر شد. از نظر تمام عرفهاى بین المللى و سیاسى ، امام به عنوان بزرگترین حاکم شرق و اولین بنیانگذار حقوق محرومان و ستمدیدگان و اعلام کننده حقوق بشر، شناخته شد، لیکن دشمنان حضرت ، تـفـاله هـاى بـشریت و بدترین آفریدگان بودند که جنایتشان بر انسانیت نظیر ندارد، آنـان مـانـع از آن شـدنـد کـه امـام نـقـش خـود را در زمـیـنـه بـنـاى تـمـدن انـسـانـى و تحول زندگانى عامه در تمام زمینه هاى اقتصادى ، اجتماعى و سیاسى ، ایفا کند.
3 ـ آموزشگاههاى کینه پرورى :
مـعـاویـه آمـوزشگاهها و سازمانهاى تعلیمى خاصى به کار گرفت تا نوباوگان را با بـغـض نـسـبـت بـه اهـل بـیـت ( عـلیهم السّلام ) که مرکز حساس اسلام هستند، بپرورند. این دستگاهها نیز به فرزندان نوپاى مسلمین دشمنى با عترت پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله ) و خـانـدان وحـى را مـى آمـوختند. ولى این کارها نتایج زودگذرى داشت و خداوند بر عکس  خواسته معاویه اراده کرده بود و آرزوهاى او را به باد داد.
ایـنـک ایـن امـیـرالمـؤ منین ( علیه السّلام ) است که وصف او زبانزد دنیاست و مکارمش ‍ درهمه زبـانها بازگو مى شود و سرود آزادگان در هر زمان و مکانى است . ستاره درخشانى است در آسمان شرق که به نورش مصلحان راه مى پویند و بر طریقش ‍ پرهیزگاران گام مى زنند. و این معاویه و امویان هستند که چون جرثومه فساد، بدانها نگریسته مى شود و جز با خذلان و خوارى و عاقبت به شرّى ، از آنان یاد نمى شود.
مـعـاویـه در مـیـدان سـیـاسـى و اجـتـمـاعـى شـکـسـت خـورد و بـرنـامـه هـاى اهل بیت ستیزش ، درون آلوده به گناهان و جنایات او را آشکار کرد و بر همگان روشن شد که او پلیدترین حاکمى است که در شرق عربى و اسلامى ظاهر شده است .
گسترش ظلم
مـعـاویـه ظلم و جور را در تمام نقاط عالم اسلامى گسترد، حاکمانى خونخوار بر مسلمانان مـسـلط کـرد و آنـان بـى رحـمـانـه در ارتکاب جنایت و مردم آزارى پیش ‍ رفتند. از همه آنان پـلیـدتـر، سنگدلتر و خونخوارتر، ((زیاد بن ابیه )) بود که بر مردم عراق رگبارى از عـذاب بارید. زیاد ـ همانگونه که در یکى از خطبه هایش گفته بود ـ با کمترین شک و گـمـان و اتـهامى ، حکم مى کرد و متهمان را بدون هیچ گونه تحقیق به طرف مرگ و اعدام مـى رانـد و در خونریزى به ناحق ، هراسى نداشت و از گستردن سایه هاى هراس و وحشت مـیـان مـسـلمـانـان احـساس گناه نمى کرد. در یک جمله ، او در ارتکاب همه محرّمات الهى چون برادر نامشروعش بود.
ظلم و ستم در مناطق اسلامى بیداد مى کرد، تا آنکه مى گفتند:((اگر سعد رها شد، سعید از پـا درآمـد)). (46) بـیـش از هـمـه ، شـیـعـیـان اهـل بـیـت ( عـلیـهـم السـّلام ) در تـنـگـنـا بـودنـد. حـکـومـت ، آنـان را مـخـصوصاً مورد ظلم و تـجـاوزگرى خود قرار مى داد، بسیارى از آنان را در زندانهاى تاریک و اتاقهاى شکنجه مـحـبوس کرد، چشمهاى آنان را از حدقه درآورد و به انحاى مختلف آنان را شکنجه داد. تنها جرم آنان دوستى اهل بیت ( علیهم السّلام ) و دلبستگى به آنان بود.
ابـوالفـضـل ( عـلیـه السـّلام ) شـاهد ستمها و انتقام گیریهاى وحشتناکى بود که شیعیان اهـل بـیـت متحمل مى شدند. این مشاهدات ، بر ایمان او به ضرورت جهاد و قیام مسلحانه بر ضد امویان براى نجات امت ، از محنت و بازگرداندن حیات اسلامى میان مسلمانان ، افزود.
خلافت بخشى به یزید:
مـعاویه بزرگترین جنایت را در اسلام مرتکب شد و خلافت اسلامى را به فرزندش یزید کـه بـه اجـماع مورخان از همه ارزشهاى انسانى عارى بود و سرسپرده گناه و بى بند و بـارى و بـه مـعـنـاى واقـعـى کـلمـه فـردى ((جـاهلى )) بود، سپرد. یزید همان طور که در شعرش گفته بود، نه به خدا ایمان داشت و نه به روز جزا و هنگامى که اسیران خاندان پیامبر را در دمشق بر او وارد کردند، گفت :
((کـلاغ بـانـگ زد، بـدو گـفـتم چه بانگ زنى و چه بانگ نزنى ، من تقاصم را از پیامبر گرفتم )). (47)
آرى ، طـلبـهـاى امـویـان را از فـرزنـد فـاتح مکه بازپس گرفت ؛ فرزندانش را کشت و خاندانش را اسیر کرد.
دفـعـه دیـگـر همو گفت : ((از خندف نیستم ، اگر از فرزندان پیامبر انتقام آنچه انجام داده بود، نگیرم )). (48)
آرى ، ایـن یزید است که با الحاد و بى دینى خود، معاویه او را بر گرده مسلمانان سوار مـى کـنـد و او نـیـز بـا احـیـاى زنـدگـى و فرهنگ جاهلى ، اسلام زدایى فکرى و اعتقادى از زنـدگـى اجـتـمـاعى را مد نظر قرار مى دهد و با کشتن و نابود کردن عترت پیامبر( صلّى اللّه عـلیـه و آله ) و اسـیـر کـردن خـانـدان عصمت ، حوادثى جانکاه را براى همیشه در میان مسلمانان به جا مى گذارد.
ترور شخصیتهاى مسلمان
معاویه براى هموار کردن زمینه خلافت یزید و از میان بردن کسانى که مى توانستند مورد توجه مسلمانان قرار بگیرند، دست به ترور شخصیتهاى مسلمان که داراى منزلت والایى میان مسلمین بودند، زد و افراد ذیل را بر همین اساس ازپا درآورد.
1 ـ سعد بن ابى وقاص :
((سـعد بن ابى وقاص )) فاتح عراق و یکى از اعضاى شوراى شش نفره که عمر آنان را براى خلافت اسلامى کاندید کرده بود، وجودش بر معاویه گران آمد، پس با دادن زهر او را کشت . (49)
2 ـ عبدالرحمان بن خالد:
((عـبـدالرحمان بن خالد)) از پایگاه توده اى وسیعى میان شامیان برخوردار بود و هنگامى که معاویه با آنان مشورت کرد که خلافت را پس از خود به چه کسى بسپارد، عبدالرحمان را مـعـرفـى کـردنـد. معاویه به روى خود نیاورد و در نهان براى او توطئه اى چید. چندى بـعـد عـبـدالرحمان بیمار گشت و معاویه به طبیبى یهودى اشاره کرد تا معالجه او را به عـهـده گـیـرد و به او زهر دهد. طبیب نیز دستور را به کار بست و عبدالرحمن بر اثر زهر، درگذشت . (50)
3 ـ عبدالرحمن بن ابى بکر:
((عـبـدالرحـمـان بن ابى بکر)) از برجسته ترین مخالفان معاویه در زمینه بیعت گرفتن بـراى یـزیـد بـود و مـخـالفـت خـود را آشـکـار کـرده بود. خبر مخالفت او در مدینه و دمشق پـیـچـیـده بـود. مـعـاویـه یک صد هزار درهم براى کسب رضایت عبدالرحمن به عنوان رشوه بـرایـش فـرستاد، لیکن او از پذیرفتن رشوه خوددارى کرد و گفت : ((دینم را به دنیایم نمى فروشم )). برخى از منابع برآنند که معاویه او را مسموم کرد و از پا درآورد. (51)
4 ـ امام حسن (ع ):
وجـود امـام حـسـن ( عـلیـه السـّلام ) بـر مـعـاویـه سـنـگـیـن شـده و او بـه دنبال راهى براى رهایى از آن حضرت بود؛ زیرا در بندهاى پیمان صلح ، عهد کرده بود که خلافت ، پس از مرگش ، به امام واگذار شود، لذا نزدیکان امام را از نظر گذراند تا وجدان یکى از آنان را خریده و او را به کشتن حضرت برانگیزد.
در این کاوش ، کسى جز همسر امام ، ((جعده بنت اشعث )) خائن را نیافت . این زن به خاندانى تـعلق داشت که هرگز نجیب زاده اى به عرصه ظهور نرسانده بود و هیچ یک از آنان به ارزشـهـاى انـسـانـى ، ایـمـان نـداشـتـنـد. پـس مـعـاویـه بـا عـامـل خـود در مـدیـنـه ، مروان بن حکم تماس گرفت و اجراى توطئه را از او خواستار شد. مـروان نـیـز بـا دادن امـوال و وعـده ازدواج بـا یزید، او را به انجام این جنایت برانگیخت . ((جـعـده )) در پـى اجـراى خـواسـتـه جـنـایـتـکـارانـه مـعـاویـه ، حـضـرت را بـا زهـرى قتّال ، مسموم کرد.
حـضـرت روزه بـود و هـنـگـامـى که زهر در ایشان اثر کرد، آن زن خبیث را مخاطب قرار داد و فرمود:
((مـرا کـشتى ، خداوند تو را بکشد، به خدا! کسى جاى مرا براى تو نخواهد گرفت ، او ـ معاویه ـ تو را فریفت و بازیچه قرار داد، خداوند تو و او را خوار کند...)).
نواده و ریحانه پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) زیر بار دردهاى سنگین ، فرسوده شـده بـود، زهر کارگر افتاده ، چهره حضرت پژمرده و رخسارش زردرنگ شده بود، لیکن هـمـچـنـان بـه ذکر خدا و تلاوت آیات قرآن مشغول بود تا آنکه روح عظیم حضرت در میان استقبال ملائکه رحمان و ارواح پیامبران به سوى پروردگارش ‍ عروج کرد.
امام در حالى درگذشت که مصایب و مشکلات ، جانشان را رنجور کرده بودند.
پـسـر هـنـد به حضرت ظلم کرد. خلافت او را غصب کرد، شیعیان او و پدرش ‍ را به زندان افکند یا کشت ، او و پدرش را علناً ناسزا گفت و در پایان با شرنگ ، احشاى امام را پاره پاره کرد.
غسل و کفن
سـیـدالشـهداء پیکر مقدس برادر را غسل داد و کفن کرد و تشییع کنندگان ـ و در راءس آنان عـلویـان ـ بـا چـشـمـانـى خـونبار جسد مقدس امام را برگرفتند و تا آرامگاه پیامبر تشییع کردند. در آنجا مى خواستند پیکر حضرت را در جوار جدّ بزرگوارش به خاک بسپارند.
فتنه امویان
پـیـکر مقدس را نزدیک قبر پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) آوردند، تا آنکه در کنار ایـشـان بـه خـاک سپرده شود، لیکن امویان ـ و در راءسشان قورباغه فرزند قورباغه ، مروان بن حکم ـ برشوریدند و مقابل تشییع کنندگان فریاد سر دادند: ((آیا حسن در جوار جـدش دفـن شـود، امـا عـثـمـان در آن سـوى بـقـیـع دفـن گـردد، مـحـال اسـت چـنـیـن بـاشـد...)) و چـون سـگـان بـه سـوى عـایـشـه کـه انـحـراف او را از اهل بیت مى دانستند، شتافتند و بدین گونه او را تحریک کردند:
((اگر حسن در کنار جدش دفن شود، افتخار پدرت و یاورش از بین خواهد رفت ...)).
عایشه نیز از جا جهید، به راه افتاد و در حالى که صفوف مردم را از هم مى شکافت فریاد مى زد:
((اگـر حـسـن در کـنـار جـدش دفـن شود، هر آینه این ، بریده خواهد شد و به گیسوى خود اشاره کرد...)).
سپس متوجه تشییع کنندگان شد و گفت :
((آن که را دوست ندارم ، به خانه ام وارد مکنید...)).
و بدین ترتیب ، کینه خود را نسبت به اهل بیت ( علیهم السّلام ) آشکار کرد.
حـال جـاى ایـن پـرسـش اسـت کـه ایـن خـانـه از کـجـا به ملکیت عایشه درآمد، مگر پدرش از پـیـامـبـراکـرم ( صـلّى اللّه عـلیـه و آله ) نـقـل نـکرد که مى گفت : ((ما گروه پیامبران نه طـلایـى بـه مـیـراث مـى گـذاریـم و نه نقره اى ))، پس خانه پیامبر ـ بر طبق این روایت ـ خانه اى از خانه هاى خداست ، کسى مالک آن نمى شود و متعلق به همه مسلمانان است .
بنابراین ، چگونه عایشه اجازه مى دهد پدرش و یاور او (عمر) را در آنجا دفن کنند و اگر عـایـشـه بـه این روایت عمل نمى کند و پیامبر ـ چون دیگر پیامبران ـ فرزندانش از او ارث مـى برند، در آن صورت این امام حسن است که ارث مى برد؛ زیرا نواده پیامبر است ، ولى زنـان پـیـامـبراکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) از خانه ارث نمى برند و از بنا هم آن مقدار که فقها ذکر کرده اند، ارث مى برند.
بـه هـر حـال ، امـویـان بـر فـتـنـه انـگـیـزى و ایجاد بلوا پافشارى کردند و باطن کینه توزانه خود را نسبت به اهل بیت نشان دادند و به مزدوران خویش دستور دادند تا پیکر امام را تـیرباران کنند، آنان نیز با کمانهاى خود شروع به تیراندازى کردند و نزدیک بود جنگى میان بنى هاشم و امویان دربگیرد. ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) براى پیکار بـا امـویـان و پـراکـنـدن آنان پیش تاخت ، لیکن برادرش امام حسین ( علیه السّلام ) براى حـفظ وصیت امام حسن ( علیه السّلام ) مبنى بر آنکه نباید قطره اى خون ریخته شود، او را از انـجـام هـرگـونـه حـرکـتـى بـازداشـت . پیکر مقدس را به بقیع بردند و در آنجا همراه صـفـات بـرجـسـتـه بردبارى ، شرف و فضیلت به خاک سپردند و بدین گونه صفحه درخشانى از صفحات نبوت و امامت ، ورق خورد.
ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) شاهد حوادث هولناکى بود که بر سر برادرش امام حـسـن ( عـلیـه السّلام ) آمد و باعث دل کندن از دنیا و سیر شدن از زندگى حضرت گشت و به قیام و جهاد در راه خدا دل بست .
مخالفت امام حسین (ع ) با معاویه
هـنـگامى که معاویه سیاست انحرافى خود و مخالف مصالح مسلمانان و مغایر اهداف آنان را هـمـچـنـان ادامـه داد، سـرور آزادگـان ، امـام حـسـیـن ( عـلیـه السـّلام ) اعـمـال مـعـاویه را تقبیح کرد و در تمام ابعاد به رسوا کردن او دست زد و مسلمانان را به قیام بر ضد حکومت او فرا خواند.
سـازمـان جـاسـوسـى مـعـاویـه ، فـعـالیـتـهاى سیاسى حضرت بر ضد حکومت را به شام گزارش دادند. معاویه به شدت هراسان شد و یادداشت شدیداللحنى براى بازداشتن امام از مـخـالفـت و تـهـدیـد بـه اتخاذ تصمیمات شدید و سخت در صورت ادامه مخالفت ، به سوى حضرت فرستاد. امام او را با لحنى شدید پاسخ گفت و سیاستهایش را یکایک باز نمود و عملکرد مخالف کتاب خدا و سنت پیامبر را بر او خرده گرفت و جنایتهایش نسبت به آزادگـان و مصلحانى چون ((حجر بن عدى ، عمرو بن حمق خزاعى و رشید هَجَرى )) را که از بزرگان اندیشه اسلامى بودند، محکوم کرد.
پاسخ امام از درخشانترین اسناد سیاسى است که در آن هرگونه ابهامى را برطرف کرد، حـوادث هـولنـاکـى را کـه در آن زمـان رخ داده بـود بـه تـفـصـیـل بـیان داشت و موضع انقلابى خود را علیه حکومت معاویه آشکار کرد. (52)
کنفرانس امام حسین (ع ) در مکه
امـــام حـسـیـن ( علیه السّلام ) در مـکّه کنفرانسى سیاسى منعقد ساخت و در آن جمعیت کثیرى از مـهـاجران ، انصار و تابعین که در موسم حج حاضر شده بودند، شرکت کردند. امام در این کـنـفـرانـس بـپـاخـاست و با بیانى رسا یکایک محنتها و مصایب خود و شیعیان خود را در عهد معاویه ، طاغوت اموى ، برشمرد.
((سـلیـم بـن قـیـس )) قـسـمـتـى از خـطـابـه امـام را پـس از حـمـد و سـتـایـش خـداونـد متعال چنین نقل مى کند:
((امـا بـعد: به درستى که این طاغوت ـ معاویه ـ با ما و شیعیان ما رفتارى داشته است که مـى دانـیـد و دیـده ایـد و شـاهـد بوده اید. من از شما چیزى مى خواهم ، اگر راست بگویم ، تـصـدیـقـم کـنـیـد و اگـر دروغ بـگـویـم ، تـکـذیـبـم کنید. گفته ام را بشنوید، سخنم را بـنـویـسـیـد، سـپـس بـه شهرها و قبایل خود بازگردید. در آنجا هر کس را مورد اعتماد خود یافتید، به سوى آنچه از حق ما مى دانید دعوت کنید. من مى ترسم این دیانت مندرس گردد و مـغـلوب شـود و خـداونـد، نور خود را تمامیت خواهد بخشید اگرچه کافران خوش نداشته باشند ...)).
سـلیـم مـى گـویـد: ((امـام در ایـن خـطـابـه تـمـام آیـاتـى را کـه خـداونـد در حـق اهـل بـیـت نـازل کرده بود، تلاوت نمود و تفسیر کرد و همه گفته هاى پیامبر اکرم ( صلّى اللّه عـلیـه و آله ) را در حـق خـود و خـانـدانـش یـکـایـک بـرخـوانـد و نقل کرد و پس از هر یک ، صحابه مى گفتند: ((آرى ، به خدا آن را شنیده ایم و گواهى مى دهیم )) و تابعین مى گفتند: ((آرى ، به خدا! آن را صحابى مورد اعتماد و وثوقم ، برایم روایت کرده است )).
سپس حضرت فرمود: ((خدا را بر شما شاهد مى گیرم که گفته هایم را براى افراد متدین و مورد وثوق خود بازگویید...)). (53)
ایـن نـخـسـتـیـن کـنـفـرانـسـى بود که در آن هنگام ، تشکیل شد. حضرت در آن مَجمع ، سیاست مـعـاویـه مـبـنـى بـر جـدا کـردن مـردم از اهـل بـیـت و پـوشـانـدن فـضـایـل خـانـدان وحـى را مـحـکـوم کـرد و حـاضـران کـنـفـرانـس را بـه نـشـر فـضـایـل و گـسـتـرش ‍ مـناقب و نقل روایاتى که از پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله ) در حق آنـان صـادر شـده اسـت ، دعـوت کـرد تـا مـردم نـیـتـهـاى پـلیـد مـعـاویـه را بـر ضـد اهل بیت ( علیهم السّلام )؛ این قلب تپنده امت اسلامى ، بشناسند.
هلاکت معاویه
مـعـاویـه در اضـطـراب از جـنـایاتى که مرتکب شده بود و زیر بار سنگین گناهان ، به استقبال مرگ رفت ، در حالى که افسوس مى خورد و مى گفت : ((واى بر من ! از ابن ادبر ـ مقصودش حجر بن عدى بود ـ به خاطر او روز دشوارى در پیش ‍ خواهم داشت )).
آرى او، روزى دشـوار و حـسـابـى سـخـت در پـیـشگاه خداوند دارد؛ نه تنها به خاطر حُجر، بلکه به سبب به ناحق ریختن خون مسلمانان .
او دهها هزار تن از مسلمانان را به کشتن داد و سوگ و اندوه را در خانه ها برقرار کرد.
او بـود که با حکومت اسلامى جنگید و دولت امویان را که بندگان خدا را برده خود کرد و بیت المال را اموال شخصى خود ساخت ، به وجود آورد.
او بود که شریرترین بندگان خدا را چون زیاد بن ابیه بر مسلمانان مسلط کرد تا بر آنـان ظـلم روا دارد و آنـان را لگـدمـال کـنـد. او بـود کـه پـس از خود، یزید را به خلافت برگزید تا آن حوادث دهشتناک را در اسلام بیافریند و در ضدیت با اسلام و پیامبر چون نـیـاى خـود ابوسفیان رفتار کند. او بود که امام حسن ( علیه السّلام ) را مسموم کرد. و همو بـود کـه دسـتـور سـبّ اهـل بیت ( علیهم السّلام ) بر منابر را صادر کرد و آن را بخشى از زنـدگـى عـقـیـدتـى مـسـلمـانـان قـرار داد. بـه اضـافـه اعمال نارواى دیگرى که حساب او را نزد خداوند، سنگین و سخت خواهد کرد.
بـه هـر حـال ، مـعـاویـه هـلاک شـد؛ هـلاکـتـى خـوار و مـورد اسـتـقـبـال دیـگـران . دیـوار ظـلم شـکـست و پایه هاى ستم به لرزه درآمد و سردار بزرگ عـراقـى ((یـزیـد بن مسعود نهشلى )) هلاکت معاویه را به مسلمانان شادباش گفت . ولیعهد مـعـاویـه ؛ یعنى یزید هنگام مرگ پدر، در آنجا نبود، بلکه در شکارگاهها با عربده هاى مستانه و در میان نغمه هاى خنیاگران و نوازندگان از همه جا بى خبر بود.
در اینجا سخن از حکومت معاویه را که سنگین ترین کابوس در آن زمان به شمار مى رفت و عالم اسلامى را دچار مصایبى تلخ کرد، به پایان مى بریم .
ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) شاهد فجایع وحشتناکى بود که سایه هاى آن ، حکومت مسلمانان را فراگرفته بود.

44- روح الاسلام ، ص 296.
45- الاصابه ، ج 2، ص 526.
46- کنایه از فتنه و آشوب و ستم است ـ (م )
47- نعب الغراب فقلت صح او

لاتصح فلقد قضیت من النبی دیونى
48- لسـت مـن خـنـدف ان لم انـتـقـم

مـن بـنى احمد ماکان فعل
49- مقاتل الطالبیین ، ص 29.
50- حیاه الامام الحسین ، ج 2.
51- حیاه الامام الحسین ، ج 2، ص 210 والبدایه والنهایه ، ج 8، ص 89.
52- مـتـن نـامـه را ابـن قـتـیـبـه در ((الامامه والسیاسه )) ج 1، ص 189 و کشى در ((رجال )) خود، آورده اند.
53- حیاه الامام الحسین ، ج 2، ص 228ـ229.


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:57 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

امام حسین فیلتر شکن بدون سانسور +18 محرم کربلا محرم عاشورا صفر

ابوالفضل العباس ( علیه السّلام ) با نهضت بزرگ اسلامى که برادرش سرورآزادگان و سـیـدالشهداء امام حسین ( علیه السّلام ) آغاز کرد، همگام و همراه شد؛ نهضت عظیمى که از بـزرگـتـرین نهضتهاى جهانى و پرثمرترین آنها براى ملتهاى روى زمین به شمار مى رود. این نهضت ، سیر تاریخ را دگرگون کرد، همه عالم را تکان داد، انسان مسلمان را آزاد نمود و گروههاى ملى مسلمان را به سرپیچى از حکومت ظلم و ظالم ستیزى ، برانگیخت .
قمر بنى هاشم و افتخار عدنان در این نهضت ، فعالانه شرکت کرد و نقشى مثبت ایفا نمود، در تمام مراحل آن با برادرش حسین ( علیه السّلام ) همکارى کرد، تمام اهداف و خواسته هاى رحیمانه و خیرخواهانه اش را براى محرومان و ستمدیدگان ، دانست و به آنها ایمان آورد.
عباس ، برجسته ترین عضو این نهضت درخشان بود. مطیعانه ملازمت برادر را پى گرفت ، خواسته هاى او را برآورد، بازوى توانمند او گشت ، به گفته اش ‍ ایمان آورد، مواضع و آرمـانـهـایـش را تـصدیق کرد و در سیر جاودانه اش از مدینه به مکه و سپس به سرزمین کـرامـت و شـهـادت ، از بـرادر جـدا نـشـد. در هـر مـوقـف و موضعى از نهضت امام حسین ( علیه السّلام ) عباس همراه و شریک او بود.
در ایـنـجـا بـه اخـتـصـار از بـرخـى فـصلهاى تاریخى این نهضت بزرگ که عباس ‍ چهره برجسته آن بود، سخن مى گوییم .
حسین (ع ) بیعت نمى کند
امـام حـسین ( علیه السّلام ) رسماً از بیعت کردن با یزید سر باز زد و آن هنگامى بود که حـاکـم مدینه ((ولید بن عقبه )) حضرت را شبانه فراخواند. حضرت که خواسته ولید را مـى دانـسـت بـازوى تـوانـمـنـدش ، عـبـاس و دیـگـر جـوانان بنى هاشم را براى حمایت خود فراخواند و از آنان خواست بر در خانه ولید بایستند و همینکه صداى حضرت بلند شد، بـراى نـجـات حـضـرت ، داخـل خـانـه شـونـد. امـام وارد خـانـه ولیـد شـد و مـورد استقبال گرم او قرار گرفت . پس از آن ، ولید خبر مرگ معاویه را به حضرت داد و گفت کـه یـزیـد بیعت اهل مدینه عموماً و بیعت امام را خصوصاً خواستار شده است . امام تا صبح و تـا آنـکـه مـردم جـمـع شـونـد مـهـلت خـواسـت . حـضـرت مى خواست در برابر آنان مخالفت کـامـل خـود را بـا خـلافـت یـزید اعلام کند و آنان را به سرپیچى از حکومت و قیام علیه آن دعـوت کـنـد. ((مـروان بـن حـکـم )) کـه از سـران مـنـافـقـیـن و پـایـه هـاى بـاطـل بـود، حـضـور داشـت و بـراى آتـش افروزى و فتنه انگیزى از جا جهید و بر ولید بانگ زد:
((اگر حسین اینک بدون بیعت از تو جدا شود، دیگر به چنین فرصتى دست نخواهى یافت ، مـگـر پـس از کـشـته هاى بسیار میان شما، او را باز دار و بیعت بگیر و اگر مخالفت کرد، گردن او را بزن ...)).
نگهبان حرم نبوت ، امام حسین با تحقیر در چهره مروان خیره شد و فرمود:
((اى پـسـر زرقـاء! آیا تو مرا مى کشى یا او؟ به خدا سوگند! دروغ گفتى و خوار شدى ...)).
سـپـس پدر آزادگان متوجه ولید گشت و عزم و تصمیم خود مبنى بر عدم بیعت با یزید را چنین اعلام کرد:
((اى امـیـر! مـا اهـل بـیـت نـبوت ، معدن رسالت ، محل آمد و رفت ملائکه و جایگاه رحمت هستیم . خداوند نبوت را با ما آغاز کرد و با ما ختم کرد. اما یزید، مردى فاسق ، مى خواره ، کشنده نـفـس بـه نـاروا و مـتـجـاهـر بـه فـسـق اسـت . کـسـى چـون مـن بـا مثل او بیعت نمى کند؛ به زودى خواهیم دید و خواهید دید که کدام یک از ما به خلافت و بیعت سزاوارتریم ...)). (54)
امـام در دارالامـاره و دژ قـدرت حـاکـم ، بـدون توجهى به آنان ، عدم بیعت خود را با یزید اعـلام کـرد. حـضـرت خـود را آمـاده کـرده بـود تـا بـراى رهـایـى مـسلمانان از حکومت جبار و تـروریـسـتى یزید که خوار کردن آنان را هدف خود کرده و واداشتن آنان را به آنچه نمى پسندند، وجهه نظر خود قرار داده بود، جانبازى و فداکارى کند.
امام به فسق و بى دینى یزید، دانا بود و اگر حکومت او را امضا مى کرد، مسلمانان را به ذلت بـنـدگـى دچـارمـى ساخت واعتقادات اسلامى را در درّه هاى عمیق گمراهى نهان مى کرد، لیـکـن حـضرت ـ سلام اللّه علیه ـ در برابر طوفانها ایستاد، بر زندگى تمسخر زده ، به مرگ خندید و براى مسلمانان ، عزتى استوار و کرامتى والا به ارمغان گذاشت و پرچم توحید را در آسمان جهان به اهتزاز درآورد.
به سوى مکّه
سـرور آزادگـان تـصـمـیـم گـرفـت مـدیـنـه را تـرک کند و به سوى مکه برود و آنجا را پـایـگـاهى براى گسترش دعوت و تبیین اهداف نهضت خود قرار دهد و مسلمانان را به قیام علیه حکومت اموى که جاهلیت را با تمام ابعاد پلید خود مجسم کرده بود، برانگیزد.
حـضـرت قـبـل از حـرکـت نـزد قـبـر جـدش پـیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) رفت و با صـدایـى انـدوهباردرحالیکه بار مشکلات و بحرانها را بر دوش مبارک داشت ، به گفتگو بـا روح مطهر ایشان پرداخت و از فتنه هاى روزگار شکایت کرد. سپس براى آخرین دیدار نزد قبر مادر بزرگوار و برادرش امام حسن رفت و با آنان وداع کرد.
ایـنـک کاروان حسینى با تمام افراد خانواده رهسپار مکه شده اند تا به خانه خدا که باید بـراى هـمـگـان جـاى امن باشد، پناهنده شوند. ابوالفضل سرپرستى تمام کارهاى امام و خاندان او را به عهده دارد و نیک از پس آنها برمى آید. عباس در کنار برادر، پرچم را به اهتزاز درآورده است و مصمم ، پیش مى رود. امام جاده عمومى را پیش گرفت ، یکى از همراهان بـه حـضـرت پـیـشنهاد نمود ـ مانند ((ابن زبیر)) ـ از بیراهه حرکت کند و بدین ترتیب از تعقیب نیروهاى دولتى در امان ماند، لیکن حضرت با شجاعت و اعتماد به نفس پاسخ داد:
((بـه خـدا سـوگـنـد! ایـن راه را همچنان ادامه مى دهم ، تا آنکه خانه هاى مکه را ببینم ، تا خداوند در این باب آنچه را اراده کند و مرضىّ اوست ، انجام دهد...)).
کاروان امام ، شب جمعه سوم شعبان به مکه رسید و در خانه ((عباس بن عبدالمطلب )) فرود آمـد. اهـل مکه استقبال گرمى از حضرت به عمل آوردند و صبح و شام براى به دست آوردن احـکـام دیـن خـود و احادیث پیامبرشان به دیدار حضرت مى شتافتند. حُجاج و دیگر زایران بـیـت اللّه از هـمـه نـقـاط نـیـز براى زیارت امام نزد ایشان مى رفتند. حضرت براى نشر آگـاهـى دیـنـى و سـیـاسـى در میان بازدیدکنندگان خود ـ چه مکّى و چه غیر آن ـ لحظه اى فـروگـذار نـمـى کرد و آنان را به قیام علیه حکومت اموى که قصد به بندکشیدن و خوار کردن آنان را داشت ، دعوت مى کرد.
هراس حاکم مکّه
قـدرت مـحـلى در مـکـه از آمـدن امـام به آنجا و تبدیل شهر به مرکزى براى دعوت و اعلام نـهضت خود، هراسان شد. حاکم مکه ((عمرو بن سعید اشدق )) طاغوتى که خود شاهد ازدحام مـسـلمـانـان بـه گـرد امـام بـود و گـفـتـه هـاى آنـان مـبـنـى بـر اولویـت امـام بـه خلافت و نـاشـایـسـتـگـى خـانـدان ابـوسـفـیـان کـه حـرمـتـى بـراى خـداونـد قایل نبودند، مشاهده مى کرد شتابان نزد حضرت رفت و خشمگین گفت :
((چرا به بیت الحرام آمده اى ؟)).
گویى خانه خدا ملک بنى امیه است و نه متعلق به همه مسلمانان ! حضرت با آرامش و اعتماد به نفس ، پاسخ داد:
((مـن بـه خـداونـد و ایـن خـانـه پناهنده شده ام )). آن طاغوت هم فوراً نامه اى به اربابش یـزیـد نـوشـت و او را در جـریان آمدن امام به مکه ، رفت و آمد مردم با ایشان و تجمع آنان بـه دور حـضرت ، قرار داد و گوشزد کرد که این مساءله خطرى جدّى براى حکومت یزید، دربردارد.
هـنـگـامـى کـه یـزیـد، نـامه ((اشدق )) را خواند، به شدت هراسان شد و یادداشتى براى ((ابن عباس )) فرستاد و در آن ، حضرت امام حسین را به سبب تحرکش تهدید کرد و از ابن عـبـاس خـواست براى بهبود امور و بازداشتن امام از ستیز با یزید، دخالت کند. ابن عباس در پاسخ ، نامه اى به یزید نوشت و در آن یزید را به عدم تعرض به امام نصیحت کرد و توضیح داد که امام براى رهایى از قدرت محلى مدینه و عدم رعایت مکانت و مقام حضرت ، توسط آنان به مکه هجرت کرده است .
امام در مکه توقف کرد، مردم همچنان به دیدار حضرت مى رفتند و از ایشان مى خواستند تا علیه امویان قیام کند.
نـیـروهاى امنیّتى ، به شدت مراقب حضرت بودند، تمام تحرکات و فعالیتهاى سیاسى ایـشـان را ثبت مى کردند، آنچه را میان ایشان و دیدار کنندگان مى گذشت ، مى نگاشتند و همه را براى یزید به دمشق مى فرستادند تا در جریان امور قرار گیرد.
تحرّک شیعیان کوفه
خبر هلاکت معاویه ، شیعیان کوفه را خشنود کرد و آنان شادمانى خود را از این واقعه ابراز کـردنـد و کنفرانسى مردمى در خانه بزرگترین رهبر خود، ((سلیمان بن صرد خزاعى ))، تـشـکـیـل دادنـد و در آن بـا ایـراد خـطـابـه هـاى حـمـاسـى بـه تـفـصـیل ، رنج و محنت خود را در ایام حکومت معاویه برشمردند و متفقاً تصمیم گرفتند با امام حسین بیعت کرده و بیعت با یزید را رد کنند.
فـوراً هـیـاءتـى کـه یـکـى از افـراد آن ((عـبداللّه بجلى )) بود، برگزیدند تا نزد امام رفـتـه ایـشـان را بـه آمـدن بـه کـوفـه و تـشـکیل حکومت در آن شهر تشویق کنند. آنان مى خـواسـتند که امام با حکومت خود، امنیت ، کرامت و آسایش از دست رفته شان در حکومت اموى را بـه آنـان بـازگـرداند و شهرشان را ـ همانطور که در زمان امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) بود ـ به پایتخت دولت اسلامى بدل کند.
هـیـاءت نـمـایـنـدگـى به سرعت به مکه رفته و شتابان به حضور امام ( علیه السّلام ) شرفیاب شده و خواسته هاى اهل کوفه را عرضه کرد ومصرّانه از حضرت درخواست نمود براى آمدن به کوفه بشتابد.
نامه هاى کوفیان
اهـل کـوفـه بـه هـیـاءتـى کـه نـزد امـام فـرسـتـاده بـودنـد، اکـتـفـا نـکـردنـد، بـلکـه با ارسـال هـزاران نـامـه بـر عـزم خود نسبت به یارى امام تاءکید نموده و اعلام داشتند که در کنار ایشان خواهند ایستاد و با جان و مال خود از حضرت دفاع خواهند کرد و مجدداً از حضرت خـواسـتند براى آمدن به کوفه بشتابد تا حکومت اسلامى و قرآنى که نهایت آرزوى آنان اسـت ، تـشـکیل دهد. همچنین حضرت را در برابر خداوند ـ اگر خواسته آنان را اجابت نکند ـ مسؤ ول دانستند.
امـام ( عـلیه السّلام ) دید که حجت شرعى قائم شده و بر ایشان است که پاسخ مثبتى به آنان دهد.
فرستادن مسلم به کوفه
هنگامى که تعداد هیاءتها و نامه هاى تشویق آمیز کوفیان براى آمدن حضرت به شهرشان ، بسیار شد، ایشان ناگزیر از پذیرفتن خواسته شان گشت . پس حضرت ، فرد ثقه و مـورد اعـتـمـاد و بـزرگ خـانـواده و پـسـر عـم خـود، ((مـسـلم بـن عـقـیـل )) را کـه در فـضـیـلت و تـقـوا نـمـونـه بـود به نمایندگى خود به سوى کوفه فـرستاد. ماءموریت مسلم ، مشخص و محدود بود، ایشان موظف بود کوفیان و خواسته آنان را ارزیابى کند و بنگرد که آیا راست مى گویند و حقیقتاً خواستار حکومت امام هستند، تا در آن صورت امام راه شهر آنان را پیش بگیرد و در آنجا حکومت قرآن را برقرار سازد.
((مـسـلم )) بـه سـرعت و بى درنگ به سوى کوفه حرکت کرد و در خانه یکى از رهبران و رزم آوران شـیـعه ؛ یعنى ((مختار بن ابى عبیده ثقفى )) که از آگاهى و بصیرتى تام در امـور سیاسى و مسایل روانى و اجتماعى برخوردار بود و شجاعتى بسزا داشت ، فرود آمد. مـخـتـار درهـاى خـانـه اش را بـر مـسـلم گـشـود و آنـجـا بـه مـرکـز سـفـارت حـسـیـنـى بدل گشت .
شـیـعـیان که خبر ورود مسلم را دریافت کردند، نزد حضرت رفتند و به گرمى به ایشان خـوشـامـد گـفـتند و انواع احترامات لازم را تقدیم داشتند و پشتیبانى خود را از ایشان اعلام کردند. آنان به گرد مسلم حلقه زدند و خواستار آن شدند تا با او به عنوان نماینده امام حسین ( علیه السّلام ) بیعت کنند.


مـسـلم خـواسـته آنان را پذیرفت و دفترى براى ثبت اسامى بیعت کنندگان تعیین کرد. در مـدت کـمـى بـیـش از هـجـده هزار تن با حضرت به نیابت از امام ، بیعت کردند. تعداد بیعت کـنندگان روز به روز افزایش مى یافت و با اصرار، از حضرت مسلم مى خواستند تا با امـام مکاتبه کند و از ایشان بخواهد به سرعت بسوى کوفه بیاید و رهبرى امت را عهده دار شود.
نـاگـفـتـه نماند که قدرت محلى کوفه از تمامى رویدادهاى شهر و تحرک شیعیان باخبر بـود، لیـکـن مـوضع بى طرفانه اتخاذ نموده و از هرگونه واکنشى علیه آنان خوددارى کرده بود.
علت این بى تفاوتى آن بود که حاکم کوفه ، ((نعمان بن بشیر انصارى )) از ((یزید)) کـه مـوضـعى ضد انصار داشت ، روگردان بود. علاوه بر آن ، دختر نعمان ، همسر مختار ـ میزبان و همگام مسلم ـ به شمار مى رفت .
طـبـیـعـى بـود کـه مـزدوران و وابـسـتـگـان امـوى ، مـوضـع مـلایـمـت آمـیـز و سهل انگارانه نعمان در قبال کوفه را نپسندند، آنان با دمشق تماس گرفتند، یزید را از مـواضـع نـعـمـان آگـاه کـردنـد، برکنارى او را خواستار شدند و به جاى او تعیین حاکمى دورانـدیـش را کـه بتواند قیام را سرکوب کند و مردم را به زیر یوغ حکومت یزید بکشد، درخـواست کردند. یزید از دریافت این اخبار هراسان شد و مشاور مخصوص خود، ((سرجون )) را که دیپلماتى کارآزموده و مجرّب بود، فرا خواند و قضایا را با او در میان گذاشت . سـپـس از او خـواسـت کـسـى را کـه بـتـوانـد اوضـاع انـفـجـارآمـیـز کـوفـه را کـنـتـرل کـند، به او معرفى کند. سرجون نیز ((عبیداللّه بن زیاد)) را که در خونریزى و تهى بودن از هر خصلت انسانى چون پدرش بود، براى امارت کوفه مناسب دانست .
عـبـیـداللّه در آن زمـان حـاکـم بـصره بود. یزید طى حکمى علاوه بر ولایت بصره ، امارت کـوفـه را نـیـز به ابن زیاد واگذار کرد و بدین گونه تمام عراق تحت سیطره او قرار گرفت . ابن زیاد دستورات اکیدى براى رسیدن فورى به کوفه صادر کرد تا بتواند قیام را سرکوب کند و مسلم را از پاى درآورد.
سفر ابن زیاد به کوفه
هـمـیـنـکـه ابـن زیـاد حکم امارت کوفه را دریافت ، به سرعت راه آن دیار را پیش گرفت و براى سبقت گرفتن از امام حسین در رسیدن به کوفه بدون کمترین درنگى تا نزدیکیهاى آن شـهـر تاخت . در آنجا براى آنکه به کوفیان وانمود کند که امام حسین است ، لباسهاى خود را تغییر داد و لباس یمنى پوشید و عمامه اى سیاه بر سر گذاشت . این نیرنگ ، مؤ ثّر واقع شد و مردم به استقبال او شتافتند در حالى که بانگ ((زنده باد)) سر مى دادند. ابـن زیـاد بـه شـدت نـگـران شـد، از تـرس ‍ آنـکـه مـبـادا رازش آشـکـار شـود و بـه قتل برسد، بر سرعت خود افزود تا به دارالاماره رسید. در آنجا درها را بسته دید، در را به صدا درآورد. نعمان از فراز دیوار آشکار شد و به گمان آنکه امام حسین پشت در است ، با ملایمت گفت :
((یـابـن رسول اللّه ! من امانتم را به تو تحویل نخواهم داد، علاقه اى هم به جنگ با تو ندارم )).
پسر مرجانه بر او بانگ زد: ((در را باز کن ـ که مى خواهم باز نکنى ! ـ شبت دراز باد!)).
یکى از کسانى که در پس او بود، او را شناخت و بر مردم بانگ زد: ((به خداوند کعبه ! او پسر مرجانه است )).
این سخن چون صاعقه براى آنان بود. همه آنان در حالى که از هراس و ترس ، وجودشان پـر شـده بـود، بـه طـرف خـانـه هـاى خـود شـتـافـتـنـد. آن طـاغـوت وارد قـصـر شد، بر اموال و تسلیحات دست گذاشت و مزدوران اموى چون ((عمر بن سعد، شمر بن ذى الجوشن ، مـحـمـد بن اشعث )) و دیگر سران کوفه ، دور او را گرفتند و پس از بیان قیام و معرفى اعضاى برجسته آن ، به طرح نقشه هاى هولناک براى سرکوب آن پرداختند.
فـرداى آن روز، پـسـر مـرجانه مردم را در مسجد اعظم شهر جمع کرد، آنان را از امارت خود بـر کـوفـه آگـاه کـرد، مـطیعان را به پاداش ، وعده داد و عاصیان را به کیفرهاى سخت ، تـهدید کرد. سپس دست به گستردن وحشت و ترس میان مردم زد؛ گروهى را بازداشت کرد و بدون کمترین تحقیقى دستور اعدام آنان را صادر کرد و زندانها را از بازداشت شدگان پر کرد و از این وسیله براى تسلط بر شهر استفاده نمود.
هـنـگـامـى کـه مـسـلم از آمـدن ابـن زیـاد بـه کـوفـه و اعمال وحشیانه او با خبر شد، از خانه مختار به خانه بزرگ کوفیان و سرور مطاع آنان ، سـردار بـزرگ ، ((هـانـى بـن عـروه )) ـ کـه بـه دوسـتـى اهل بیت مشهور بود ـ منتقل شد.
((هـانـى )) به گرمى از ((مسلم )) استقبال کرد و درهاى خانه را بر شیعیان او گشود و در زمـیـنه تصمیماتى که براى استوارى و پشتیبانى نهضت و ستیز با دشمنان آن اتخاذ مى شد، همکارى کرد.
برنامه هاى هولناک
پسر مرجانه با طرح و اجراى برنامه هایى در زمینه هاى سیاسى ، پیروز شد و اوضاع شـهـر را کـنـتـرل کـرد. کوفه پس از آنکه در اختیار مسلم بود، یکسره تغییر جهت داد و به طـرف ابـن زیـاد روى آورد. از جـمـله طـرحـهـاى اجـرا شـده ابـن زیـاد، مـوارد ذیل را مى توان نام برد:
1 ـ شناسایى مسلم (ع ):
نـخـسـتین برنامه پسر مرجانه ، شناسایى فعالیتهاى سیاسى مسلم ، دستیابى به نقاط قـوت و ضـعف نهضت و آنچه در اطراف حضرت مى گذشت بود. براى انجام این ماءموریت ، ((مـعـقـل )) غـلام ابـن زیـاد کـه فـردى زیـرک ، بـاهـوش و آگـاه بـه سـیـاست نیرنگ بود، بـرگـزیـده شـد. پـسـر مـرجـانـه به او سه هزار درهم داده و دستور داد با اعضاى نهضت تـمـاس بـگـیـرد و خـود را از مـوالى ـ کـه اکـثـر آنـان بـه دوسـتـى اهـل بـیت شهرت داشتند ـ معرفى کند و بگوید که بر اثر شنیدن خبر آمدن نماینده حسین ( علیه السّلام ) به کوفه براى گرفتن بیعت ، به این شهر پاگذاشته است و همراه خود پولى دارد که مى خواهد آن را در اختیار مسلم بگذارد تا از آن براى پیروز شدن بر دشمن سود جوید.
((مـعـقل )) در پى اجراى ماءموریت خود به راه افتاد و به کنکاش از کسى که سفیر حسین را بـشـنـاسـد، پـرداخت . ((مسلم بن عوسجه )) را که از بزرگان شیعه و از رهبران برجسته نـهـضـت بـود، بـه او مـعـرفـى کـردنـد. مـعـقـل نـزد او رفـت و بـه دروغ ، خـود را از محبان اهل بیت وانمود کرد و فریبکارانه عطش خود را براى دیدار سفیر امام ، مسلم ، نشان داد.
ابـن عوسجه فریب سخنان معقل و شیفتگى دروغین او براى دیدن نماینده حسین را خورد و او را نزد مسلم بن عقیل برد. معقل با مسلم بیعت کرد، پولها را به او داد و از آن پس ، به رفت و آمد نزد ایشان پرداخت .
طـبـق گـفـتـه مـورخـان ، معقل زودتر از همه نزد مسلم مى آمد و دیرتر از همه خارج مى شد و بـدیـن تـرتـیب به تمام مسایل و امور نهضت واقف شد؛ اعضا و طرفداران پرحرارت آن را شناخت ، از رویدادها با خبر گردید و تمام دیده و شنیده هاى خود را کلمه به کلمه به ابن زیـاد مـنـتـقـل کـرد. ایـن چـنـیـن بـود کـه پـسـر مـرجـانـه از تـمـام مسایل مطلع گشت و چیزى بر او پوشیده نماند.
2 ـ بازداشت هانى :
ابـن زیـاد دسـت بـه خـطـرنـاکـتـریـن عملیاتى زد که پیروزى او را در اجراى طرحهایش ، تـضـمـیـن کـرد؛ دسـتـور داد ((هـانـى بـن عـروه )) بـزرگ کـوفـه و تـنـهـا رهـبـر قـبـایـل ((مـذحـج )) را ـ کـه اکـثـریـت قـاطـع سـاکـنـیـن کـوفـه را تشکیل مى دادند ـ دستگیر کنند. این حرکت ، موجى از وحشت و هراس را در کوفیان ایجاد کرد و ضربه سخت و ویرانگرى به نهضت زد. ترس و خودباختگى بر یاران مسلم حاکم شد و آنان دچار شکست روحى شدیدى شدند.
به هر حال ، هنگامى که هانى را نزد ابن زیاد آوردند، پسر مرجانه با خشونت و ددمنشى از او خواست فوراً مسلم ، میهمان خود را تسلیم کند.
هـانـى ، بـودن مـسـلم در خـانـه اش را منکر شد؛ زیرا این مساءله در نهایت پنهانکارى و خفا بـود. ابن زیاد دستور داد جاسوسش معقل را حاضر کنند و همین که هانى او را دید، وارفت و سرش را به زیر انداخت ، لیکن به سرعت ، دلیرى او بر وضعیت مجلس ، پرتو افکند و چـون شـیـرى شـرزه غـریـد و ابـن زیـاد را مـسـخـره کـرد و او را تـمـرد نـمـود و از تحویل دادن میهمان بزرگوارش به شدت خوددارى کرد؛ زیرا با این کار، خوارى و ننگى بـراى خـود ثبت مى کرد. آن طاغوت بر او شورید و بانگ زد و سپس به غلام خود ((مهران )) دسـتـور داد تـا او را نزدیک بیاورد، پس با عصاى خود به صورت مبارکش زد تا آنکه بینى هانى را شکست ، گونه هاى او را پاره کرد و خون بر محاسن و لباسهایش سرازیر شـد و ایـن کـار را آنـقدر ادامه داد تا آنکه عصایش شکست و پس از آن دستور داد هانى را در یکى از اتاقهاى قصر زندانى کنند.
3 ـ قیام مذحج :
هـمینکه خبر بازداشت هانى منتشر شد، قبایل مذحج به طرف قصر حکومتى سرازیر شدند. رهـبـرى آنـان را فـرصـت طـلب پـست ، ((عمرو بن الحجّاج )) که از وابستگان و حقیرترین مزدوران اموى بود، به عهده داشت . هنگامى که به قصر رسیدند، عمرو با صداى بلندى که ابن زیاد بشنود فریاد زد:
((من عمرو بن الحجّاج هستم و اینان سواران و بزرگان مذحج هستند، نه از پیمان طاعت خارج شده ایم و نه از جماعت جدا گشته ایم ...)).
در این سخنان اثرى از خشونت و درخواست آزادى هانى نبود، بلکه سراپا ذلت و نرمش در بـرابـر قـدرت و پـشـتیبانى ابن زباد بود؛ لذا ابن زیاد اهمیتى بدان نداد و به شریح قاضى ـ که از وعاظ السلاطین و پایه هاى حکومت اموى بود ـ دستور داد، نزد هانى برود و سـپـس در بـرابـر مـذحجیان ظاهر شود و زنده بودن و سلامتى او را خبر دهد و دستور او را مـبـنـى بـر رفـتـن قبایل مذحج به خانه هایشان به آنان ابلاغ کند. شریح نیز نزد هانى رفت و همینکه هانى او را دید دادخواهانه فریاد زد:
((مـسـلمـانـان ! بـه دادم بـرسـیـد. آیـا عـشـیـره ام هـلاک شـده انـد؟ مـتـدیـنـیـن کـجـا هـسـتـنـد؟ اهل کوفه کجا هستند؟ آیا مرا با دشمنان خود تنها مى گذارند؟!...)).
سپس در حالى که صداى افراد خاندان خود را شنیده بود، متوجه شریح شد و به او گفت :
((اى شـریـح ! گمان کنم این صداهاى مذحج و مسلمانان هواخواه من باشد. اگر ده تن بر من وارد شوند، مرا نجات خواهند داد...)).
شریح که آخرت و وجدان خود را به پسر مرجانه فروخته بود، خارج شد و به مذحجیان گفت :
((یـار شـمـا را دیـدم ، او زنـده مـى بـاشـد و کـشته نشده است )). عمرو بن الحجّاج مزدور و نوکر امویان ، فوراً در پاسخ ، با صداى بلندى که مذحجیان بشنوند، گفت :
((اگر کشته نشده است ، پس الحمدللّه )).
قبایل مذحج با خوارى و خیانت عقب نشستند ـ گویى از زندان ، آزاد شده باشند ـ و پراکنده شدند.
به تحقیق شکست و عقب نشینى سریع مذحجیان بر اثر زد و بند مخفیانه ، میان رهبران آنان با پسر مرجانه براى از پادرآوردن هانى بود. و اگر چنین نبود، آنان به زندان حمله مى کـردنـد و او را آزاد مـى سـاخـتـنـد. مـذحـجـیـان در اوج قـدرت خـود در کـوفه ، رهبرى را که برایشان زحمت کشیده بود، در دست پسر مرجانه تروریست ، به اسارت رها کردند تا هر طور بخواهد او را مقهور و خوار کند. آنان به حقوق خود در برابر رهبرشان وفا نکردند.


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:53 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

4 ـ قیام مسلم (ع ):
هـمـیـنـکـه مـسـلم خـبـر بازداشت هانى و توهین به این عضو برجسته نهضت را دریافت کرد، تـصـمـیـم بـه آغـاز قـیـام عـلیـه ابـن زیـاد گرفت . پس به یکى از فرماندهان سپاه خود ((عـبـداللّه بـن حـازم )) دسـتـور داد تـا یاران خود را که در خانه ها جمع شده بودند، فرا بـخـوانـد. نـزدیـک بـه چـهـار هـزار رزمـنـده ـ و بـه قـولى چـهـل هـزار تـن ـ در حـالى که شعار مسلمانان در جنگ بدر ((یا منصور امت ...)) را تکرار مى کردند، نداى حضرت را پاسخ دادند و آماده شدند.
مـسـلم بـه آرایـش سـپـاه خـود پـرداخـت ، مـحـبـّان و مـُخـلصـان اهـل بیت را به فرماندهى بخشهاى سپاه برگزید و با سپاه به طرف دارالاماره پیشروى کـرد. ابـن زیـاد در آن هـنگام در مسجد به خطابه پرداخته بود و مخالفان دولت و منکران بـیـعـت یـزیـد را تـهـدیـد مـى کـرد. هـمـیـنـکـه خطابه او به پایان رسید، بانگ و فریاد انـقـلابـیون را که خواستار سقوطش بودند، شنید؛ وحشت زده از ماجرا پرسش ‍ کرد، به او گـفـتـنـد کـه مـسـلم بـن عـقـیـل در راءس جـمعیت بسیارى از شیعیان خود به جنگ او مى آید. آن بزدل ، هراسان شد، از ترس ، رنگ خود را باخت ، دنیا بر او تنگ شد و چون سگى لَه لَه زنـان بـه طرف قصر شتافت ؛ زیرا نیروى نظامى حمایت کننده اى در کنارش نبود، بلکه تـنـهـا سـى تـن از نـیـروى انـتـظامى و بیست تن از اشراف کوفه که به مزدورى امویان مـعـروف گـشـتـه ، هـمـراه ابن زیاد بودند. بر تعداد سپاهیان مسلم همچنان افزوده مى شد، پـرچـمـهـا را بـرافراشته و شمشیرها را برکشیده بودند. طبلهاى جنگ به صدا درآمد و آن طاغوت ، به هلاکت خود یقین کرد؛ زیرا به رکنى استوار پناهنده نشده بود.
5 ـ جنگ اعصاب :
ابن زیاد به نزدیکترین و بهترین وسیله اى که پیروزى او را تضمین کند، اندیشید و جز جـنـگ اعـصـاب و شایعه پراکنى که به تاءثیر آن بر کوفیان آگاه بود، راهى نیافت ، پـس بـه اشـراف و بـزرگـان کوفه که به مزدورى او تن داده بودند، دستور داد تا در صـفوف سپاه مسلم رخنه کنند و بذر وحشت و هراس را بپراکنند. مزدوران نیز میان سپاه مسلم رفـتـند و به دروغ پردازى و شایعه پراکنى پرداختند. عمده تبلیغات آنان بر محورهاى ذیل مى گشت :
الف :
تـهـدیـد یـاران مسلم به سپاه شام و اینکه اگر همچنان به پیروى از مسلم ادامه دهند، سپاه شام از آنان انتقام سختى خواهد گرفت .
ب :
حـکـومـت ، به زودى حقوق آنان را قطع خواهد کرد و آنان را از تمام درآمدهاى اقتصادى شان محروم خواهد ساخت .
ج :
دولت ، آنان را به جنگ شامیان گرفتار خواهد کرد.
د:
امیر، به زودى حکومت نظامى برقرار خواهد کرد و سیاست زیاد بن ابیه را که نشانه هاى مرگ و ویرانى را با خود دارد، درباره آنان به کار خواهد بست .
ایـن شـایـعـات در مـیـان سـپـاه مـسـلم چـون تـوپ صـدا کـرد، اعـصاب آنان را متشنج ساخت ، دلهـایـشان هراسان و لرزان شد، به شدت ترسیدند و در حالى که مى گفتند: ((ما را چه کـار، بـه دخـالت در امـور سلاطین !)) پراکنده شدند. اندک زمانى نگذشته بود که بخش اعـظـم آنـان گـریـخـتـنـد و مـسلم با گروه کمى که مانده بودند، راه مسجد اعظم را در پیش گـرفـت تـا نـماز مغرب و عشا را بخواند. باقیمانده سپاه نیز که وباى ترس آنان را از پا انداخته و دلهایشان پریشان بود، میان نماز، حضرت را تنها گذاشته و فرار کردند و حتى یک تن ، باقى نماند تا به ایشان راه را نشان دهد و یا به ایشان پناه دهد.
کـوفـیان با این کار، لباس ننگ و عار را به تن نموده و ثابت کردند که محبت آنان نسبت بـه اهـل بـیـت ( عـلیـهم السّلام ) احساسى زودگذر و در اعماق وجود آنان نفوذ نکرده و آنان پایبند پیمان و وفا نیستند.
مـسـلم ، افـتـخـار بـنـى هـاشـم در کـویـهـاى کـوفـه سـرگـردان شـد و بـه دنبال خانه اى بود تا باقى مانده شب را در آن به سر برد، لیکن جایى نیافت . شهر از رهـگـذر تـهى شده بود. گویى مقرّرات منع رفت و آمد برقرار شده بود. کوفیان درها را بـر خـود بـسـتـه بـودنـد. مبادا جاسوسان ابن زیاد و نیروهاى امنیتى ، آنان را بشناسند و بدانند که همراه مسلم بوده اند و در نتیجه ، آنان را بازداشت و شکنجه کنند.
6 ـ در سراى طوعه :
پـسر عقیل حیران بود و نمى دانست به کجا پناه ببرد. امواج غم و اندوه او را فراگرفته بـود و قـلبـش از شـدت طـوفـان درد، در آستانه انفجار قرار داشت . دریافت که در شهر، مـردى شریف که او را حمایت و از او پذیرایى کند، یافت نمى شود. سرگردان ، کوچه ها را پشت سر مى گذاشت ، تا آنکه به بانوى بزرگوارى به نام ((طوعه )) رسید که در انسانیت ، شرافت و نجابت سرامد همه شهر بود.
طـوعـه ، بـر در خـانـه ، بـه انـتـظـار آمدن پسرش ایستاده بود و از حوادث آن روز بر او بـیـمـنـاک بـود. همینکه مسلم او را دید به سویش رفت و بر او سلام کرد طوعه پاسخ داد. مسلم ایستاد، طوعه به سرعت پرسید:
((چه مى خواهى ؟!
ـ کمى آب مى خواهم .
ـ طوعه به درون خانه شتافت و با آب بازگشت . مسلم آب را نوشید و سپس ‍ نشست ، طوعه به ایشان شک کرد و پرسید:
ـ آیا آب نخوردى ؟!
ـ چرا...
ـ پس به سوى خانواده ات راه بیفت که نشستن تو شک برانگیز است )).
مسلم ساکت ماند. طوعه بار دیگر سخن خود را تکرار کرد و از او خواست آنجا را ترک کند، باز مسلم ساکت ماند. طوعه که هراسان شده بود بر او بانگ زد:
((پناه بر خدا! من راضى نیستم بر در خانه من بنشینى )).
همینکه طوعه نشستن بر در خانه را بر مسلم حرام کرد، حضرت برخاست و با صدایى آرام و اندوه بار گفت :
((در ایـن شهر، خانه و بستگانى ندارم . آیا خواهان نیکوکارى هستى ، امشب از من پذیرایى کنى ؟ چه بسا پس از این ، عمل تو را جبران کنم ...)).
زن دانست که این مرد، غریب است و داراى مکانت و منزلت بالا. و اگر در حق او نیکى کند، در آینده جبران خواهد کرد. پس از او پرسید:
((اى بنده خدا، قضیه چیست ؟)).
مسلم با چشمانى اشکبار، گفت :
((من مسلم بن عقیل هستم ، این قوم به من دروغ گفتند و فریبم دادند...)).
آن بانو خود را باخت و با دهشت و بزرگداشت پرسید:
((تو مسلم بن عقیل هستى ؟!)).
((آرى ...)).
آن بانو با فروتنى به میهمان بزرگوارش اجازه داد تا به خانه درآید و بدین گونه شرافت و بزرگى را از آن خود کرد.
طـوعـه بـا بـزرگـداشـت ، بـرگـزیـده بـنـى هـاشـم ، سـفـیـر ریـحـانـه رسـول خـدا( صـلّى اللّه عـلیـه و آله ) را پـنـاه داد و مـسـؤ ولیـت پـنـاه دادن بـه او را در قبال ابن زیاد به دوش گرفت .
طـوعـه ، مـسـلم را بـه اتـاقـى جـز آنـکه در آن مى زیست ، راهنمایى کرد و روشنایى و غذا براى ایشان آورد. حضرت از خوردن غذا امتناع کرد. رنج و اندوه ، قلب ایشان را پاره پاره نـمـوده و بـه فـاجعه اى که انتظارش را داشت ، یقین پیدا کرده بود، به حوادثى که به سـراغـش خـواهـد آمـد، مـى انـدیـشـیـد و در فـکر امام حسین (که از او خواسته بود به کوفه بیاید،) غوطه ور بود؛ کوفیان با امام همان خواهند کرد که با مسلم ...
انـدک زمـانـى نـگـذشت که ((بلال )) پسر طوعه وارد شد و دید که مادرش به اتاقى که مـسـلم در آن بـود، بـراى خدمت کردن ، زیاد رفت و آمد مى کند. شگفت زده از مادر علت رفت و آمـدش را بـه آنـجـا پـرسـش کـرد، امـا مـادر از پـاسـخ دادن خـوددارى نـمـود و پـس از آنکه بلال بر سؤ الش پافشارى کرد، مادر با گرفتن سوگند و پیمان از پسر، براى راز نـگـهـدارى ، مـاجـرا را به او گفت . آن پست فطرت از خوشحالى در پوست نمى گنجید و تـمـام شـب را بـیـدار مـاند تا بامداد، شتابان ، جایگاه مسلم را به حکومت نشان دهد و بدین وسیله به ابن زیاد تقرب جوید و جایزه اى دریافت کند.
ایـن پـلیـد، تـمـام عـرفـهـا، اخلاق و سنتهاى عربى در باب میهمان نوازى و دور داشتن هر گـزنـدى از او را ـ کـه حـتـى در عـصـر جاهلیت حاکم بود ـ زیر پا گذاشت و با حرکت خود نـشـان داد از هـر ارزش انـسانى به دور است ؛ نه تنها او، که اکثریت آن جامعه ، ارزشهاى انسانى را زیر پا، لگدمال کرده بودند.
بـه هـر حـال ، زاده هاشم و سفیر حسین آن شب را با اندوه ، اضطراب و تنش به سر برد. ایـشـان اکـثـر شب را به عبادت و تلاوت قرآن مشغول بود. یقین داشت که آن شب آخرین شب زنـدگـى اوست . در آن شب لحظه اى خواب او را درربود، در خواب ، عمّ خود امیرالمؤ منین ( عـلیـه السـّلام ) را دید که به او خبر داد خیلى زود به پدر و عمویش ملحق خواهد شد؛ آنجا بود که مسلم یقین کرد که اجل حتمى ، نزدیک شده است .
7 ـ نشان دادن جایگاه مسلم (ع ):
همینکه سپیده دمید، بلال با حالتى آشفته که جلب توجه مى کرد، به سوى ((دارالاماره )) رهـسـپـار شد تا جاى مسلم را نشان دهد. در آنجا نزد ((عبدالرحمن بن محمد بن اشعث )) رفت ؛ عـبـدالرحـمـن ، متعلق به خاندان فرصت طلبى بود که شرف و نیکى را سه طلاقه کرده بـودنـد. بـلال مـاجـرا را بـا وى در مـیان گذاشت . عبدالرحمن از او خواست ساکت بماند تا دیـگـرى خـبـر را نزد ابن زیاد نبرد و جایزه را به خود اختصاص ندهد و خودش به سرعت نزد پدرش رفت و خبر بزرگ را به او داد. چهره محمد از خوشحالى برق زد و نشانه هاى خـرسـنـدى بر آن ظاهر شد. ابن زیاد به زیرکى دریافت که باید خبر مهمى که مربوط بـه حـکـومـت اسـت او را چـنـیـن خـوشـحـال کـرده بـاشـد، پـس سـؤ ال کرد:
((عبدالرحمن به تو چه گفت ؟)).
محمد سر از پا نشناخته پاسخ داد:
((امیر پاینده باد! مژده بزرگ ...)).
ـ چه هست ؟ هیچ کس چون تو مژده نمى دهد...
ـ پسرم به من خبر داده است که مسلم در خانه طوعه است .
ابـن زیـاد از خـوشـحـالى به پرواز درآمد و آمال و آرزوهاى خود را برآورده مى دید. او در آسـتـانـه دسـتـیـابـى بـه بـرگـزیـده بـنـى هاشم بود تا وى را براى پیوند دروغین و نـامـشـروع امـوى خـود، قـربـانـى کـنـد؛ شـروع بـه وعـده دادن مال و مقام به ((ابن اشعث )) کرد و گفت :
((بـرخـیـز و او را نـزد مـن بـیـاور کـه هـرچـه جـایـزه و نـصـیـب کامل خواسته باشى ، به تو داده خواهد شد)).
ابـن اشـعث با دهانى آب افتاده از طمع به دنبال اجراى خواسته پست ابن زیاد و دستگیرى مسلم به راه افتاد.
8 ـ هجوم به مسلم (ع ):
پـسـر مرجانه ، محمد بن اشعث و عمرو بن حریث مخزومى را براى جنگ با مسلم تعیین کرد و سیصد تن از سواران کوفه را در اختیار آنان گذاشت . این درندگان خونخوار که بویى از شرافت و مردانگى نبرده بودند، به جنگ مسلم که مى خواست آنان را از ذلت و بندگى و ظلم و ستم امویان برهاند، آمدند.
هـمـیـنـکـه آنـان به خانه طوعه نزدیک شدند، مسلم دریافت که به جنگش ‍ آمده اند. پس به سـرعـت اسـب خـود را زیـن کـرد و لگـام زد، زره را بر تن کرد، شمشیر بر کمر بست و از طـوعـه بـه سـبب میهمان نوازى خوبش تشکر نموده و به او خبر داد که پسر ناجوانمردش جاى او را به ابن زیاد، گزارش کرده است .
ـ دشـمـن بـه خـانـه ریـخت تا مسلم را بگیرد، لیکن ایشان چون شیرى بر آنان تاخت و با ضـربـات شمشیر همه را که از شدت ترس گیج شده بودند، فرارى داد. کمى بعد باز بـه طـرف حـضـرت آمـدنـد و ایـشـان با حمله دیگرى دشمنان را از خانه بیرون کرد و به دنـبـال آنـان خـارج شـد، در حـالى که با شمشیرش ، سرها را درو مى کرد. در آن روز مسلم قـهـرمـانـیـهـایـى از خـود نـشـان داد کـه در هـیـچ یـک از مـراحـل تـاریـخـى ، از کـسـى دیـده نـشـده اسـت ؛ بـه گـفـتـه بـرخـى مـورخـان ، چهل و یک نفر را کشت و این تعداد غیر از زخمیها بود. از توانمندى حیرت آور ایشان آن بود کـه هـر گـاه یـکـى از مـهاجمان را مى گرفت چون پاره سنگى به بالاى بام پرتاب مى کرد.
بـه تـاءکـیـد مـى گوییم ، در تاریخ انسانیت چنین قهرمانى و نیرومندى ، بى مانند بوده اسـت . و البـتـه ایـن عـجـیـب نـیـسـت ؛ زیـرا عـموى مسلم ، امام ، امیرالمؤ منین ( علیه السّلام ) نیرومندترین ، دلیرترین و استوارترین مردمان است .
بـى سـر و پـاهـاى کـوفـه ـ کـه از رویـارویى مستقیم با حضرت ، ناتوان شده بودند ـ پـرتـاب سـنگ و گداخته هاى آتشین از روى بامهاى خانه هایشان به طرف مسلم را شروع کردند.
بـدون شـک اگـر جـنـگ در فـضاى باز و هموار ادامه پیدا مى کرد، مسلم آنان را از پا درمى آورد، لیـکـن ایـن جـنـگ نـابـرابـر در کوچه ها و خیابانها بود. با این همه ، مهاجمان پلید کـوفـه شکست خوردند و از مقابله با این قهرمان یکتا درمانده شدند. مرگ و نیستى در میان آنـان گـسـتـرش مـى یـافـت و ابن اشعث ناگزیر نزد اربابش ، پسر مرجانه رفت و از او نـفـرات بـیـشـترى براى جنگ درخواست کرد؛ زیرا از مقابله با این قهرمان بزرگ ناتوان بود.
طاغوت کوفه حیرت زده از این درخواست ، رهبرى ابن اشعث را توبیخ کرد و گفت :
((پناه بر خدا! تو را فرستادیم تا یک نفر را براى ما بیاورى ، ولى این صدمات سنگین به افرادت وارد شده است !)).
ایـن سـرزنـش ، بـر ابـن اشـعـث گـران آمـد، پـس بـه سـتـایـش قـهـرمـانـیـهـاى پـسـر عقیل پرداخت و گفت :
((تو گمان کرده اى مرا به جنگ بقالى از بقالان کوفه یا جرمقانى از جرامقه حیره (55) فـرسـتـاده اى ؟ در حـقـیـقـت مـرا به جنگ شیرى شرزه و شمشیرى بران در دست قهرمانى بى مانند از خاندان بهترین مردمان فرستاده اى )).
ابـن زیـاد هـم نـیـروى کـمـکـى زیـادى در اخـتـیـار او گـذاشـت و او را گسیل داشت .
مـسـلم ، قـهـرمان اسلام و فخر عدنان با نیروى تازه نفس به جنگ سختى پرداخت در حالى که رجز ذیل را مى خواند:
((سـوگـنـد خـورده ام ، جـز بـه آزادگـى تـن بـه کشتن ندهم . اگرچه مرگ را ناخوشایند یـافـتـه ام . (در حـال مـحاصره دشمن هرگاه اندکى بگذرد) شعاع خورشید مى تابد و آب سـرد را گـرم و تـلخ مـى کند (کار را بر من دشوار مى سازد) هرکس ‍ روزى با ناخواسته نـاپـسـنـدى مـواجـه خـواهد شد. (56) مى ترسم از اینکه مرا دروغگو پنداشته (بگویند او ناتوان بود و دستگیر شد) یا او را به حیله گرفتیم )).
آه ! اى مسلم ! اى پسر عقیل ! تو سالار خویشتنداران و آزادگان بودى ، پرچم عزت و کرامت را برافراشتى و شعار آزادى سر دادى ، امّا دشمنانت ، بندگانى بودند که به پستى و خوارى تن دادند و زیر بار بندگى و ذلت رفتند.
تو خواستى آزادشان کنى و زندگى آزاد و کریمانه را به آنان بازگردانى ، ولى آنان نـپـذیـرفـتـنـد و بـا تو به جنگ برخاستند و بدین ترتیب ، انسانیت و بنیادهاى زندگى معنوى را از دست دادند.
ابـن اشـعـث کـه رجـز مسلم مبنى بر مرگ آزادگان و شریفان را شنید، به قصد فریب به ایشان گفت :
((به تو دروغ نمى گوییم و فریبت نمى دهیم ، آنان عموزادگان تو هستند، نه تو را مى کشند و نه به تو آسیبى مى رسانند)).
مـسـلم بـدون توجه به دروغهاى ابن اشعث ، به شدت پیکار خود را با دشمنان ادامه داده و بـه درو کـردن سـرهـاى آنان پرداخت آنان از مقابل حضرت مى گریختند و به ایشان سنگ پرتاب مى کردند. مسلم این حرکت ناجوانمردانه را توبیخ کرد و بر ایشان بانگ زد:
((واى بـر شـمـا! چـرا مـرا با سنگ مى زنید، آن طور که کفار را مى زنند؟! در حالى که از خاندان نیکان هستم واى بر شما! آیا حق رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) و فرزندان او را رعایت نمى کنید؟!)).
ایـن دون هـمـتـان از هـمـه ارزشـهـا و سـنـتـهـا بـه دور بـودنـد و حـق رسـول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) را که آنان را از صحرانشینى به بالاترین مرحله تـمـدن بـشـرى رسـانـد ـ تا آنجا که چشمها خیره شد ـ این چنین ادا کردند که فرزندان آن حضرت را به بدترین وجه بکشند و زجر دهند.
بـه هـر حـال ، سپاهیان ابن زیاد از مقاومت در برابر این قهرمان بزرگ ، ناتوان شدند و آثار شکست بر آنان ظاهر گشت . ابن اشعث درمانده شد، پس ناگزیر به مسلم نزدیک شد و با صداى بلند گفت :
((اى پسر عقیل ! خود را به کشتن مده ، تو در امانى و خونت به گردن من است ...)).
مـسـلم تـحـت تـاءثـیر گفته هاى او قرار نگرفت و به امان دادن او توجهى نکرد؛ زیرا مى دانـسـت کـه ابـن اشـعـث بـه خـانـدانـى تـعلق دارد که از مهر و وفا و پیمان ، جز نام نمى شناسند؛ لذا حضرت این چنین پاسخ داد:
((اى پسر اشعث ! تا قدرت جنگیدن دارم ، هرگز خود را تسلیم نخواهم کرد. نه ، این کار محال است )).
سپس مسلم چنان به او حمله ور شد که آن بزدل ، چون سگى لَه لَه زنان گریخت ، تشنگى ، سختى ، حضرت را آزار مى داد تا آنکه ایشان گفتند:
((پروردگارا! تشنگى مرا از پا درآورد)).
سپاهیان با ترس و وحشت ، مسلم را محاصره کردند، لیکن نزدیک نمى شدند. ابن اشعث بر آنان بانگ زد:
((نـنـگ آور اسـت کـه شـمـا از یک مرد، این چنین هراس داشته باشید، همگى با هم بر او حمله ببرید...)).
آن پـلیـدان بـى شـرم نیز به حضرت حمله کردند و با شمشیرها و نیزه هایشان ایشان را سـخـت مـجـروح کردند، ((بُکیر بن حَمران احمرى )) با شمشیر، ضربه اى به لب بالاى حـضـرت زد کـه آن را شـکـافـت و بـه لب زیـریـن رسـیـد، ایـشـان نـیز با ضربه اى آن ناجوانمرد را بر خاک افکند.
9 ـ اسارت :
زخـمـهـاى بـسـیـار و خـونـریـزى مـداوم ، نـیـروى حـضـرت را تـحـلیل برد و دیگر نتوانست ایستادگى کند؛ مهاجمان بى سر و پا ایشان را به اسارت درآوردنـد و براى رساندن خبر اسارت رهبر بزرگى که براى آزادى شهرشان و حاکمیت قـرآن در آنـجـا و رهـاندن آنان از ستم امویان ، به کوفه آمده بود؛ به پسر مرجانه بر یکدیگر پیشى مى گرفتند.
ابـن زیـاد از خـوشـحـالى مـى خـواسـت پـرواز کـنـد، دشـمـنِ خود را در چنگ داشت و نهضت را سرکوب کرده بود.
مـسـلم را نـزد بـنـده و مـزدور امـویـان آوردنـد، گـروهـى ازدحام کرده ، به صف تماشاچیان پـیـوسـتـه بـودنـد؛ آنان کسانى بودند که با او (مسلم ) بیعت کرده و پیمانهاى وفادارى بسته بودند، ولى از در خیانت وارد شده و با حضرت جنگیدند.
مـسـلم را تـا در قـصر آورده بودند، تشنگى به شدت ایشان را مى آزرد، در آنجا کوزه آب سردى دیدند، پس متوجه اطرافیان شدند و گفتند:
((مرا از این آب بنوشانید)).
مزدور پست و لئیم امویان ، ((مسلم بن عمرو باهلى )) به سرعت گفت :
((مـى بینى چقدر خنک است ! به خدا سوگند! از آن قطره اى نخواهى چشید تا آنکه در آتش دوزخ ((حمیم ))، آب جوشان بنوشى )).
ایـن حـرکـت و مـانند آن ، که از این مسخ شدگان صادر مى شد، نشان مى دهد که آنان از هر ارزش انسانى به دور بودند.
بـه طـور قـطـع ایـن نـشـانـه گـویـاى تـمـامى پلیدان بى حیثیت ، از قاتلان پیامبران و مصلحان است . مسلم شگفت زده از این انسان مسخ شده ، پرسید:
((تو کیستى ؟)).
((باهلى )) خود را از بندگان و دنباله هاى حکومت دانست و گفت :
((من آنم که حق را شناخت ، زمانى که تو آن را ترک کردى ، به خیرخواهى امت و امام پرداخت ، وقـتـى کـه تو نیرنگ زدى . شنید و اطاعت کرد، هنگامى که تو عصیان کردى ؛ من مسلم بن عمرو باهلى هستم )).
کدام حق را این احمق سبک سر شناخته بود! مگر نه اینکه او و اکثریت قاطع افراد جامعه اى کـه در آن مـى زیـسـتـند؛ در گرداب باطل و منکر دست و پا مى زدند. بالاترین افتخار این بـى شرم ، آن است که سرسپرده پسر مرجانه ، پلیدترین مخلوقى که تاریخ بشرى ، شناخته است مى باشد.
مسلم بن عقیل با منطق نیرومند و فیاض خود، چنین پاسخ داد:
((مادرت به عزایت بنشیند! چقدر سنگدل ، خشن و جفاکارى ! تو اى پسر باهله ! به حمیم و خلود در آتش دوزخ ، سزاوارتر از من هستى )).
((عـمـاره بن عقبه )) که در آنجا حاضر بود، از سنگدلى و پستى باهلى ، شرمنده شد، پس آب سـردى خـواسـت و آن را در قـدحـى ریـخـت و بـه مـسـلم داد. هـمینکه حضرت خواست آب را بـنـوشـد، قدح ، پر از خون لبهاى ایشان شد. سه مرتبه آب را عوض کردند و هر بار، قدح پر از خون مى شد؛ سپس حضرت فرمود:
((اگر این آب روزى من بود آن را مى نوشیدم )).
10 ـ با پسر مرجانه :
مـاه عدنان را بر پسر مرجانه وارد کردند، به حاضران سلام کرد، اما به ابن زیاد سلام نکرد. یکى از اوباش کوفه بر حضرت خرده گرفت و گفت :
((چرا بر امیر سلام نکردى ؟)). قهرمان بزرگوار با تحقیر او و امیرش ، پاسخ داد:
((ساکت باش اى بى مادر! به خدا سوگند! مرا امیرى نیست تا بر او سلام کنم )).
طاغوت کوفه برافروخته و خشمگین شد و گفت :
((مهم نیست ، چه سلام بکنى و چه سلام نکنى ، تو کشته مى شوى )).
سـرمـایـه ایـن طـاغـوت جـز ویـرانـى و کـشـتـار نـیـسـت و محال است این چنین سلاحى ، آزادگانى چون مسلم که تاریخ این امت را ساختند و بناى تمدن آن را استوار کردند، بهراساند. در این دیدار، گفتگوهاى بسیارى بین مسلم و پسر مرجانه صـورت گـرفت که حضرت در آنها دلیرى ، استوارى ، عزم قوى و ایستادگى خود را در قبال آن طاغوت نشان داد و با دلاورى خود، ثابت کرد که از افراد یگانه تاریخ است .
به سوى دوست
پـسـر مـرجـانه ناپاک و بى ریشه ، به ((بکیر بن حمران )) که مسلم او را ضربتى زده بـود، رو کـرد و گفت : ((مسلم را برگیر و او را به بام قصر ببر و در آنجا گردنش ‍ را خودت بزن تا خشمت فرونشیند و دلت خنک شود)).
مـسـلم ، بـا چـهـره اى خـنـدان مـرگ را پذیرا شد و همچنان ، آرام ، استوار، با عزمى قوى و قلبى مطمئن ، تن به قضاى الهى داد.
((بـکـیـر)) حـضـرت را کـه مشغول ذکر و ستایش خدا و نفرین بر خونخواران و جنایتکاران بود، به بالاى بام برد، جلاد، ایشان را بر زانو نشاند و گردن ایشان را زد؛ سپس سر و تـن حـضـرت را بـه پـایـیـن انداخت . و این چنین ، زندگانى قهرمان بزرگى که در راه دفـاع از حـقوق محرومان و ستمدیدگان و کرامت انسانى و آرمانهاى سرنوشت سازش ، به شهادت رسید، پایان یافت .
مسلم ، نخستین شهید از خاندان نبوت بود که آشکارا در برابر مسلمانان او را کشتند و کسى براى رهایى و دفاع از او، از جاى نجنبید.
شهادت هانى
زاده نـیـرنـگ و خـیـانت ، پس از قتل مسلم ، دستور داد هانى ، سردار بزرگ و عضو برجسته نـهـضت را اعدام کنند. او را از زندان درآوردند، در حالى که در برابر خاندان خود که چون حشره بودند، فریاد مى کشید:
((مذحجیان ! به دادم برسید! عشیره ام ! به دادم برسید!)).
اگـر خـانـدان او سر سوزنى غیرت و حمیت داشتند، براى نجات رهبر بزرگ خود که چون پدرى براى آنان بود و همه گونه خدمت در حق آنان کرده بود، بپا مى خاستند، لیکن آنان نـیـز چـون دیـگـر قـبـایـل کوفه ، نیکى و غیرت را سه طلاقه نموده و بویى از شرف و کرامت نبرده بودند.
هانى را به میدان گوسفندفروشان آوردند. جلادان در آنجا حکم اعدام را اجرا کردند و بدن هانى در حالى که با خون شهادت گلگون شده بود، به خاک افتاد.
هـانـى در راه دفـاع از دیـن ، آرمـانـها و عقیده اش به شهادت رسید و با شهادت او درخشان ترین صفحه از کتاب قهرمانى و جهاد در اسلام نوشته شد.
بر زمین کشیدن اجساد
مزدوران و بندگان ابن زیاد و فرصت طلبان و اوباش ، اجساد مسلم و هانى را در کوچه ها و خـیـابـانـها به حرکت درآوردند و بر زمین کشیدند. این کار براى ترساندن عامه مردم و گسترش وحشت ، میان آنان و توهین به پیروان و یاران مسلم صورت گرفت .
بـا این حرکت ، نهضت والایى که گسترش عدالت ، امنیت و آسایش میان مردم را مد نظر داشت ، به پایان رسید و پس از شکست قیام ، کوفیان به بندگى و ذلت تن دادند.
طـاغـوت کـوفه به ستمگرى پرداخت ، در آن خطه حکومت نظامى اعلام کرد و ـ چون پدرش زیـاد ـ بـیگناه را به جاى گناهکار مجازات کرد و با تهمت و گمان ، به کشتن اقدام کرد و بـالا خـره کوفیان را چون گله هاى گوسفند، براى ارتکاب وحشیانه ترین جنایت تاریخ بشرى ؛ یعنى جنگ با نواده پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) امام حسین ( علیه السّلام ) به حرکت درآورد.

54- حیاه الامام الحسین ، ج 2، ص 255.
55- گـروهـى از عـجـم کـه در اوایـل اسـلام بـه موصل سکونت گرفتند. (لغتنامه دهخدا).
56- اقـسـمـت لااقـتـل الاحراً

وان راءیت الموت شیئاً نکراً
اویخلط البارد سخناً مرّاً
رد شعاع الشمس فاستقرا
کل امرئٍ یوماً یلاقی شرّاً
اخاف ان اکذب او اغرّا


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:52 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

امـام حـسـیـن ( عـلیـه السـّلام ) مـکـه را تـرک کرد و در آنجا نماند؛ زیرا دانسته بود یزید گروهى تروریست را براى به شهادت رساندن حضرت ـ اگرچه به پرده هاى کعبه چنگ زده باشد ـ فرستاده است ؛ لذا از این موضوع اندیشناک شد که مبادا در حرم خدا که امن است و در ماه حرام ، خونش ریخته شود.
عـلاوه بر آن ، سفیر امام ، مسلم بن عقیل به امام نامه نوشته بود و آمادگى کوفیان براى اسـتـقـبـال از حـضـرت و جـانـبـازى در راه ایـشـان بـراى تـشـکیل حکومت علوى در آن خطه و پشتیبانى کامل آنان را از حضرت اعلام نموده و امام را به آمدن به کوفه تشویق کرده بود.
امام همراه خانواده و گروهى تابناک از برومندان بنى هاشم که اسوه هاى مردانگى ، عزم و اسـتوارى بودند و در راءسشان حضرت ابوالفضل قرار داشت ، با پرچمى برافراشته بـر سـر امـام حـسـیـن کـه از مـکه راه کربلا، سرزمین شهادت و وفادارى را پیش گرفتند. حـضـرت عـباس همواره مراقب کاروان و برآوردن خواسته هاى بانوان و فرزندان برادرش بود و با کوششهاى خود، سختى راه را آسان مى کرد و مشکلات آنان را برآورده مى ساخت ، به اندازه ایى که محبت و توجه او را وصف ناپذیر یافتند.
امـام بـا طـوفـانـى از انـدیـشـه هـاى تـلخ ، مـسـیـر جـاودانـى خـود را دنـبـال مـى کـرد، یـقین داشت همان کسانى که با نامه هاى خود امام را به آمدن تشویق کرده بـودنـد، او و خاندانش را به شهادت خواهند رساند. در راه ، شاعر بزرگ ((فرزدق ـ همام بن غالب ـ)) به خدمت امام مشرف شد و پس از سلام و درود گفت :
((پدر و مادرم به فدایت یابن رسول اللّه ! چه شد که حج را رها کردى ؟)).
امام تلاش حکومت را براى به شهادت رساندن ایشان به او گفت و ادامه داد:
((اگر عجله نمى کردم ، کشته مى شدم ...)).
سپس حضرت سریعاً از او پرسید:
((از کجا مى آیى ؟)).
ـ از کوفه .
ـ ((اخبار مردم را برایم بازگو)).
فـرزدق بـا آگـاهـى و صـداقت ، وضعیت موجود کوفه را براى امام بیان کرد، آن را ناامید کننده توصیف نمود و گفت :
((به شخص آگاهى دست یافته اى . دلهاى مردم با تو و شمشیرهایشان با بنى امیه است ، قـضـا از آسمان فرود مى آید، خداوند هر چه اراده کند انجام مى دهد... و پروردگار ما هر روز در کارى است ...)).
امـام بـا بـیـانات ذیل ، سخنان فرزدق را تاءیید کرد، او را از عزم استوار و اراده نیرومند خـود بـراى جـهـاد و دفـاع از حریم اسلام با خبر ساخت و توضیح داد که اگر به مقصود دست یافت که چه بهتر والاّ در راه خدا به شهادت رسیده است : ((راست گفتى ، همه کارها، از آن خـداسـت ، خـداوند آنچه اراده کند انجام مى دهد و پروردگار ما هر روز در کارى است ، اگـر قـضـاى الهـى بر مقصود ما قرار گرفت ، بر نعمتهایش او را سپاس مى گزاریم و بـراى اداى شـکرش از همویارى مى خواهیم و اگر قضاى حق ، مانع خواسته ما گشت ، آنکه حق ، نیّت او و پرهیزگارى طینت او باشد، از جاده حقیقت جدا نشده است )).
سپس حضرت این ابیات را سرودند:
((اگـر دنـیا ارزشمند تلقى مى شود، پس خانه پاداش الهى برتر و زیبنده تر است . و اگر بدنها براى مرگ ساخته شده اند، پس کشته شدن آدمى با شمشیر در راه خدا، بهتر اسـت . و اگـر روزیـهـاى آدمـیـان مقدّر و معین باشد، پس تلاش کمتر آدمى دربه دست آوردن روزى ، زیـبـاتـر اسـت . و اگـر مـقـصـود از جـمـع آورى امـوال ، واگـذاشـتـن آنـهـاسـت ،پـس چـراآدمـى نـسـبـت بـه ایـن واگـذاشـتـنـى هـا بخل مى ورزد؟)). (57)
ایـن ابـیـات ، گـویـاى زهـد حـضـرت در دنـیـا، عـلاقـه شـدیـدشـان بـه دیـدار خـداونـد متعال و تصمیم استوار و خلل ناپذیرشان بر جهاد و شهادت در راه خداست .
دیـدار امـام بـا فـرزدق ، تن به ذلت دادن مردم و بى توجهى شان به یارى حق را نشان داد. فـرزدق که از آگاهى اجتماعى و فرهنگى برجسته اى برخوردار بود، امام و ریحانه رسول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) را دید که به سوى شهادت پیش مى رود و نیروهاى بـاطـل بـراى جـنـگ بـا ایـشـان آمـاده شـده انـد، لیـکـن از همراهى با حضرت و یارى ایشان خـوددارى کـرد و زنـدگـى را بـر شـهـادت تـرجـیـح داد. اگـر حال فرزدق چنین باشد، پس درباره جاهلان و مردم نادان و سیاهى لشکر چه باید گفت ؟!
خبر شهادت مسلم (ع )
کـاروان حـسـیـنـى بدون توقف ، صحرا را درنوردید، تا آنکه به ((زرود)) رسید، در آنجا حـضـرت امام حسین ( علیه السّلام )، مردى را مشاهده کرد که از سمت کوفه مى آید، لذا به انتظار آمدن او در همانجا توقف کرد، زمانى که آن مرد امام حسین ( علیه السّلام ) را دید، از مـسـیـر اصـلى خـارج شـده و بـه راه خـود ادامـه داد. ((عـبداللّه بن سلیمان اسدى و منذر بن المـُشـْمـعـل اسـدى )) کـه هـمـراه امـام بـودنـد و عـلاقـه ایـشـان را به پرس و جو از آن مرد دریـافتند، به شتاب خود را به او رساندند و اخبار کوفه را از او پرسیدند. در پاسخ آن دو نـفـر گـفـت :((قـبـل از خـروج از کـوفـه دیـدم کـه مـسـلم بـن عـقـیـل و هـانـى بـن عـروه را کـشـتـنـد و ریسمان در پاهایشان انداختند و در بازارها بر زمین کشیدند)).
آنان با آن مرد وداع کردند و شتابان نزد امام آمدند. همینکه حضرت در ((ثعلبیه )) فرود آمد، آنان به ایشان گفتند:
((خـداونـد تـو را مـشـمـول رحـمـت خـود قـرار دهـد، خـبرى داریم ، اگر بخواهى آن را آشکار گوییم و اگر اراده کنى ، آن را نهانى به شما بگوییم )).
حضرت نگاهى به اصحاب بزرگوار خود کرد و سپس گفت :
((اینان محرم رازند)).
[آن دو نفر گفتند]:((سوارى را که غروب دیروز از رو به رویمان آمد دیدید؟)).
[امام فرمود]:((آرى ، مى خواستم از او پرس و جو کنم )).
[در ادامه به امام عرض کردند]:((به خدا سوگند! اخبار او را براى شما به دست آوردیم ، او مـردى اسـت از ما، صاحب راءى و صدق و خرد، وى براى ما گفت که از کوفه خارج نشده بود که دید مسلم و هانى را کشتند و اجسادشان را در بازارهاى کوفه بر زمین کشیدند...)).
دلهاى علویان و شیعیان آنان از این خبر فاجعه آمیز، پاره پاره شد، انفجار گریه و مویه ، آنـجـا را لرزانـد و سـیـل اشـک سـرازیـر شـد؛ بـانـوان اهـل بـیـت نیز شریک گریه آنان شدند. و برایشان پیمان شکنى و نیرنگ کوفیان آشکار شد و دریافتند که اهل بیت به همان سرنوشتى دچار خواهند شد که مسلم دچار گشت .
امام متوجه فرزندان و نوادگان عقیل گشت و فرمود:
((نظر شما چیست ؟ مسلم کشته شده است )).
آن رادمـردان چـون شیرانى از جا جهیدند، مرگ را خوار شمردند، زندگى را مسخره کردند، پایدارى خود را بر ادامه راه مسلم اعلام کردند و گفتند:
((نـه ، بـه خـدا قـسـم ! باز نمى گردیم تا آنکه انتقام مسلم را بگیریم یا همچون او به شهادت برسیم )).
پدر آزادگان در تاءیید گفته آنان فرمود:
((پس از آنان دیگر زندگى ارزشى ندارد)).
سپس ابیات زیر را برخواند:
((پیش مى روم ، مرگ بر رادمرد ننگ نیست ، اگر نیت حقى داشته باشد و در حالیکه مسلمان است جهاد کند. پس اگر بمیرم ، پشیمان نمى شوم و اگر زنده بمانم ، ملامت نمى گردم . همین ننگ تو را بس که ذلیل گردى و تو را به ناشایست مجبور کنند)). (58)
اى پـدر آزادگان ! تو استوار، مصمم ، سربلند، باعزم و با چهره اى روشن در راه کرامت بـه سـوى مـرگ پـیـش رفـتـى و در بـرابـر آن پـلیـدان غـرقـه در گـنـداب گـنـاه و رذایل ، سست نشدى ، تن ندادى و ساکت نماندى .
خبر دردناک شهادت عبداللّه
کـاروان امـام بـدون درنـگ همچنان پیش مى رفت ، تا آنکه به ((زباله )) (59) رسـیـد. در آنـجـا خـبر جانگداز شهادت قهرمان بزرگ ((عبداللّه بن یقطر)) را به حضرت دادنـد. امـام ، عـبـداللّه را بـراى مـلاقـات بـا مـسـلم بـن عـقـیـل فـرسـتـاده بـود، امـا ماءموران ابن زیاد او را دستگیر کردند و تحت الحفظ نزد پسر مرجانه فرستادند. همینکه او را پیش آن پلید پست آوردند، بر او بانگ زد:
((بـر بـالاى مـنـبر شو و کذّاب ـ مقصودش امام حسین بود ـ پسر کذّاب را لعن کن ، تا آنگاه راءى خود را در باب تو صادر کنم ...)).
پسر مرجانه او را مثل ماءموران خود و از سنخ جلادانش مى پنداشت که ضمیرشان را به او فـروخـتـه بـودنـد، غـافـل از آنـکـه عـبـداللّه از آزادگـان بـى مـانـنـدى اسـت کـه در مـکـتـب اهـل بـیـت ( عـلیهم السّلام ) پرورده شده اند و براى این امت ، شرف و افتخار به یادگار گذاشته اند.
قهرمان بزرگ بر منبر رفت ، صدایش را که صدایى کوبنده و حق خواه بود بلند کرد و گفت :
((اى مردم ! من فرستاده حسین پسر فاطمه ، به سوى شما هستم تا او را یارى کنید و علیه این زنازاده ، پسر زنازاده ، پشتیبان حضرت باشید...)).
عـبـداللّه سـخـنـان انـقـلابـى خـود را پـى گـرفـت و کـوفـیـان را بـه یـارى ریـحـانـه رسـول خـدا و دفاع از او و ستیز با حکومت اموى که مسلمانان را خوار کرده و آزادیها و اراده شـان را سـلب نـمـوده بـود، دعوت کرد. پسر مرجانه از خشم ، سیاه شد و بر خود پیچید، پـس دسـتور داد این بزرگ مرد را از بام قصر به زیر اندازند. ماءموران او را بر بالاى قصر بردند و از آنجا به پایین انداختند که بر اثر آن ، استخوانهاى عبداللّه خرد شد و هنوز جان در بدن داشت که مزدور پلید ((عبدالملک لخمى )) براى تقرب به پسر مرجانه ، سر عبداللّه را از تن جدا کرد.
خـبـر شهادت عبداللّه بر امام سنگین بود و ایشان را از زندگى نومید کرد و دانست که به سوى مرگ پیش مى رود، لذا دستور داد اصحاب و همراهانى که عافیت طلبانه همراه امام راه افـتـاده بـودنـد، جـمـع شـونـد، سپس کناره گیرى مردم از یارى امام و جهت گیرى آنان به سوى بنى امیه را باایشان در میان گذاشت وفرمود:
((امـا بعد: شیعیان ما، ما را واگذاشتند، پس هر کس از شما دوست دارد، مى تواند راه خود را بگیرد و برود که من بیعتم را برداشتم )).
آزمـنـدانـى کـه بـراى بـه دست آوردن غنیمت و دستیابى به مناصب دولتى ، گرد حضرت جـمـع شـده بـودنـد، ایـشـان را واگـذاشتند و پراکنده شدند، تنها اصحاب بزرگوار که آگاهانه از حضرت پیروى کرده بودند و کمترین طمعى نداشتند با ایشان ماندند.
در آن مرحله تعیین کننده ، امام به صراحت ، واقعیت را با اصحاب خود در میان گذاشت ، به آنـان گـفـت که به سوى شهادت مى رود نه سلطنت و قدرت و هر کس با او بماند با کسب رضاى خدا رستگار خواهد شد.
اگـر امـام از شـیـفتگان حکومت بود، چنین به صراحت سخن نمى گفت و مسایلى را پنهان مى داشت ؛ زیرا در آن هنگام بیشترین نیاز را، به یاور و پشتیبان داشت .
امـام در هـر مـوقـعـیـتـى ، از اصـحـاب و اهـل بیت خود مى خواست تا از او کناره گیرى کنند و حـضرت را واگذارند. علت این کار آن بود که همه آگاهانه پایان حرکت خود را بدانند و کسى ادعا نکند از واقعیت بى خبر بوده است .
دیدار با حرّ
کـاروان امـام صـحـرا را درمـى نـوردیـد تا آنکه به ((شراف )) رسید. در آنجا چشمه آبى بـود. حـضـرت بـه رادمـردانش دستور داد هرچه مى توانند با خود آب بردارند. آنان چنان کردند و کاروان امام مجدداً به حرکت درآمد. ناگهان یکى از اصحاب امام ، بانگ تکبیر سر داد، حضرت شگفت زده از او پرسید:
((چرا تکبیر گفتى ؟)).
ـ نخلستانى دیدم .
یکى از اصحاب امام که راه را مى شناخت ، سخن او را رد کرد و گفت :
((اینجا اصلاً نخلى نیست ، آنها پیکانهاى نیزه ها و گوشهاى اسبانند)).
امـام در آن نـقـطـه تـاءمـل کرد و سپس گفت : ((من هم آنها ـ نیزه ها و گوشهاى اسبان ـ را مى بینم )).
امـام دانـسـت کـه آنـان طـلایـگـان سپاه اموى هستند که براى جنگ با ایشان آمده اند، پس به اصحاب خود فرمود:
((آیـا پـنـاهگاهى نداریم تا بدان پناه ببریم و آن را پشت خود قرار دهیم و با آنان از یک جهت رو در رو شویم ؟)).
یکى از اصحاب که به راهها، نیک آشنا بود به حضرت گفت :
((چـرا، در کـنارتان کوه ((ذو حُسَم )) قرار دارد، اگر به سمت چپتان بپیچید و بر آن دست یابید و زودتر برسید، خواسته شما برآورده شده است )).
کـاروان امام بدان سمت پیچید. اندکى نگذشت که لشکر انبوهى به رهبرى ((حر بن یزید ریـاحـى )) آنان را متوقف کرد. پسر مرجانه از او خواسته بود ((صحراى جزیره )) را طى کند تا امام را پیدا کرده بازداشت نماید.
تـعـداد سـپـاهـیـان حرّ به گفته مورخان حدود هزار سوار بود. آنان در ظهر، راه را بر امام بستند در حالى که از شدت تشنگى در آستانه هلاکت بودند. حضرت بر آنان ترحم کرد و به اصحاب خود دستور داد آنان و اسبانشان را سیراب کنند. یاران امام تمام افراد سپاه دشـمـن را سـیـراب کردند و سپس متوجه اسبان شدند و با ظروف مخصوصى ، آنها را نیز سـیـراب کـردنـد؛ ظـرف را در مـقـابـل اسـبـى مى گرفتند و پس از آنکه چند بار از آن مى نوشید، نزد اسب دیگر مى رفتند تا آنکه تمامى اسبان سیراب شدند.
امـام بـه آن درنـدگـان پـسـت کـه بـه جـنگ حضرت آمده بودند، چنین لطف کرد و از تشنگى کـُشـنـده نـجاتشان داد، لیکن این مروّت و انسانیت امام در آنان اثرى نداشت و آنان بر عکس رفتار کردند، آب را بر خاندان نبوت بستند تا آنکه دلهایشان از تشنگى پاره پاره شد.
سخنرانى امام (ع )
امـام ( عـلیـه السـّلام ) براى واحدهاى آن سپاه سخنرانى بلیغى ایراد کرد و طى آن روشن کـرد کـه بـراى جـنگ با آنان نیامده است ، بلکه براى رهایى ایشان حرکت کرده است و مى خـواهد آنان را از ظلم و ستم امویان نجات دهد. همچنین آمدن ایشان به درخواست خود کوفیان بـوده اسـت کـه بـا ارسـال نمایندگان و نامه ها از حضرت ، براى برپایى حکومت قرآن دعـوت کـرده انـد. در ایـنـجـا فـقـراتـى از بـیـانـات آن بـزرگـوار را نقل مى کنیم :
((اى مـردم ! در بـرابـر خداوند بر شما حجت را تمام مى کنم و راه عذر را مى بندم ، من به سـوى شـما نیامدم مگر پس از رسیدن نامه هایتان و فرستادگانتان که گفته بودید: و ما را امـامـى نـیـست ، پس به سوى ما روى بیاور، چه بسا که خداوند ما را به وسیله تو بر طریق هدایت مجتمع کند. پس اگر همچنان بر گفته هاى خود هستید که من نزدتان آمده ام ، لذا بـا دادن عـهـد و پیمانى مرا به خودتان مطمئن کنید و اگر از آمدن من خشنود نیستید، از شما روى مى گردانم و به جایى که از آن به سویتان آمدم ، باز مى گردم )).
آنان خاموش ماندند؛ زیرا اکثریتشان از کسانى بودند که با حضرت ، مکاتبه کرده و با سفیر بزرگ حضرت ، مسلم بن عقیل به عنوان نایب ایشان بیعت کرده بودند.
هـنـگـام نماز ظهر شد، امام به مؤ ذن خود ((حجاج بن مسروق )) دستور دادبراى نماز، اذان و اقامه بگوید. پس از پایان اقامه ، حضرت متوجه حرّ گشت و فرمود:
((آیا مى خواهى با یارانت نماز بخوانى ؟)).
حرّ، مؤ دّبانه پاسخ داد:
((نه ، بلکه به شما اقتدا مى کنیم )).
سپاهیان حرّ به امام و ریحانه رسول اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) اقتدا کردند و پس از پـایـان نماز به محل خود بازگشتند. هنگام نماز عصر نیز حرّ با سپاهیان خود آمدند و به نـمـاز جـمـاعت امام پیوستند. پس از پایان نماز، حضرت ، با حمد و سپاس خداوند، خطابه غرایى به این مضمون ایراد کردند:
((اى مـردم ! اگـر تـقـواى خـدا پـیـشـه کـنـیـد و حـق را بـراى اهل آن بخواهید، مورد رضایت خدا خواهید بود. ما خاندان نبوت به خلافت سزاوارتر از این مـدعـیان دروغین و رفتارکنندگان به ظلم و ستم در میان شما هستیم . اگر از ما کراهت داشته باشید و به حق ما جهل بورزید و نظرتان جز آن باشد که نامه هایتان از آن حاکى بود، بازخواهم گشت ...)).
امـام ، آنـان را بـه تـقـواى خـدا، شـنـاخـت اهـل حـق و داعـیان عدالت فراخواند؛ زیرا اطاعت از فـرمـایـش امـام ، مـوجـب خـشـنـودى خـداونـد و نـجات خودشان است . همچنین آنان را به یارى اهـل بـیـت عـصـمـت ( عـلیـهـم السـّلام ) کـه پـاسداران شرف و فضیلت و دعوتگران عدالت اجـتـمـاعى در اسلام هستند، ترغیب کرد و آنان را شایسته خلافت مسلمانان دانست ، نه امویان کـه خـلاف احـکـام خـدا و سـتـمـگـرانـه ، حکومت مى کردند. در پایان ، حضرت بر این نکته تـاءکـید کرد که اگر نظر آنان عوض شده است و دیگر قصد یارى امام را ندارند، ایشان از همان راه آمده ، بازگردد.
حرّ، که از نامه نگاریهاى کوفیان بى اطلاع بود، شتابان از حضرت پرسید:
((این نامه هایى که مى گویى ، چیست ؟)).
امـام بـه ((عـقـبـه بن سمعان )) دستور داد نامه ها را بیاورد، او نیز خرجینى آورد که پر از نـامـه بـود و آنـهـا را مـقـابل حرّ بر زمین ریخت . حرّ حیرت زده به آنها خیره شد و به امام عرض کرد:
((ما از نویسندگانى که برایت نامه نوشته اند، نیستیم )).
امام قصدکردبه نقطه اى که ازآنجاآمده ، بازگردد ولى حرّمانع ایشان شدوگفت :
((دسـتور دارم همینکه شما را دیدم ، از شما جدا نشوم تا آنکه شما را به کوفه و نزد ابن زیاد ببرم )).
این سخنان تلخ چون نیش ، امام را آزرد و ایشان خشمگین بر حرّ بانگ زد:
((مرگ به تو نزدیکتر از انجام این کار است )).
سـپـس حـضـرت بـه یـاران خود دستور دادند بر مرکبهاى خود بنشینند و راه یثرب را پیش گیرند. حرّ، میان آنان و راه یثرب قرار گرفت . امام بر او بانگ زد:
((مادرت به عزایت بنشیند، از ما چه مى خواهى ؟)).
حـرّ، سـرش را پـایـیـن انداخت ، اندکى درنگ کرد و سپس سر خود را بالا گرفت و با ادب به امام گفت :
((ولى من به خدا! جز به بهترین شکل و شایسته ترین کلمات نمى توانم از مادرتان نام ببرم )).
خشم امام فرو نشست و مجدداً پرسید:
((از ما چه مى خواهى ؟)).
ـ مى خواهم تو را نزد ابن زیاد ببرم .
ـ ((به خدا! به دنبالت نخواهم آمد)).
ـ در آن صورت ، به خدا تو را وانخواهم گذاشت .
آتش جنگ نزدیک بود برافروخته شود که حرّ بر خود مسلّط گشت و گفت :
((مـن دسـتـور پـیـکـار بـا شـمـا را نـدارم . تنها دستورى که به من داده اند بردن شما به کـوفـه اسـت ، حـال کـه از آمـدن به کوفه خوددارى مى کنى ، راهى پیش گیر که نه به کوفه مى رود و نه به مدینه ، تا من به ابن زیاد نامه اى بنویسم ، امید است که خداوند مرا مشمول عافیت کند و از درگیر شدن با شما باز دارد...)).
امام و حرّ با این پیشنهاد موافقت کردند و حضرت راه ((عذیب )) و ((قادسیه )) را ترک گفت و بـه سـمـت چـپ پـیـچـیـد و کـاروان امـام بـه پیمودن صحرا پرداخت . سپاهیان حرّ نیز به دنبال کاروان حضرت پیش مى رفتند و از نزدیک به شدت مراقب آنان بودند.


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:50 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

امام حسین فیلتر شکن بدون سانسور +18 محرم کربلا محرم عاشورا صفر

قلب ابوالفضل از رنج و اندوه فشرده شده بود و آرزو مى کرد که مرگ ، او را در رُباید و شـاهـد ایـن حوادث هولناک ، که هر زنده اى را از پا درمى آورد و بنیاد صبر را واژگون مـى کـرد ـ و جـز صـاحـبـان عـزیـمـت از پـیـامـبران که خداوند آنان را آزموده و بر بندگان برترى داده ، کسى طاقت آنها را نداشت ـ نباشد.
از جـمـله ایـن حـوادث هـولنـاک آن بـود کـه ابـوالفـضـل ( عـلیـه السـّلام ) هـر لحـظه به اسـتـقـبال جوان نورسى مى شتافت که شمشیرها و نیزه هاى بنى امیّه اندام او را پاره پاره کـرده بـودنـد و صـداى بـانـوان حـرم را مـى شنید که به سختى بر عزیز خود مویه مى کـردنـد و بـر صـورت خـود مى کوفتند و ماههاى شب چهارده را که در راه دفاع از ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) به خون تپیده بودند، در آغوش مى گرفتند.
عـلاوه بـر هـمـه ایـنـهـا، ابـوالفضل برادر تنهاى خود را میان انبوه کرکسانى مى دید که بـراى تـقـرب بـه جرثومه دنائت ، پسر مرجانه ، تشنه ریختن خون امام هستند، لیکن این مـحـنـتها و رنجها عزم حضرت را براى پیکار با دشمنان خدا و جانبازى در راه نواده پیامبر اکرم ( صلّى اللّه علیه و آله ) جزم مى کرد و ایشان مصمم تر مى شدند.
در اینجا به اختصار به بحث از شهادت حضرت و حوادث منجر به آن مى پردازیم .
عباس (ع ) با برادرانش
پـس از شـهادت جوانان اهل بیت ( علیهم السّلام ) عباس قهرمان کربلا به برادران خود رو کرد و گفت :
ایـنـک در مـیـدان نـبـرد درآئید و مخلصانه در راه یارى دین خدا با دشمنان او کارزار نمایید زیرا یقین مى دانم از این عمل ، زیانى نخواهید دید. (113)
از بـرادران بزرگوارش خواست خود را براى خدا قربانى کنند و خالصانه در راه خدا و رسـولش جـهـاد نـمـایـنـد و در جـانـبـازى خود به چیز دیگرى اعم از نسب و غیره نیندیشند. ابوالفضل متوجه برادرش عبداللّه گشت و گفت :
((بـرادرم ! پـیش برو تا تو را کشته ببینم و نزد خدایت به حساب آورم )). (114)
آن رادمردان نداى حق را لبیک گفتند و براى دفاع از بزرگ خاندان نبوت و امامت ، حسین بن على ( علیه السّلام ) پیش تاختند.
از خنده آورترین و ناحق ترین سخنان ، گفتار ((ابن اثیر)) است که : ((عباس به برادران خود گفت : پیش بروید تا از شما ارث ببرم ؛ زیرا شما فرزندى ندارید!!)).
این سخن را گفته اند تا از اهمیت این نادره اسلام و این مایه افتخار مسلمانان بکاهند.
آیـا مـمـکـن اسـت مایه سرافرازى بنى هاشم در آن ساعات هولناک که مرگ در یک قدمى او بـود و بـرادرش در مـحـاصـره گـرگـان امـوى قـرار داشت و یارى مى خواست و کسى به یـاریـش نـمـى آمـد و مـویـه بـانـوان حـرم رسـالت را مـى شـنـیـد، بـه مسایل مادى بیندیشد؟! در حقیقت حضرت عباس در آن لحظات به یک چیز مى اندیشید و بس ؛ اداى وظـیـفـه و شـهـادت در راه سـبـط پـیـامـبـر هـمـان راهـى کـه اهل بیت او پیمودند.
عـلاوه بـر آن ، ام البـنـیـن مادر این بزرگواران زنده بود و اگر قرار بود ارثى تقسیم شود، او بود که ارث مى برد؛ زیرا در طبقه اول میراث بران قرار داشت .
وانـگـهـى ، پـدرشـان امـیـرالمـؤ مـنـین هنگام وفات نه زرى بجا گذاشت و نه سیمى ، پس فرزندان امام از کجا دارایى به هم زده بودند؟!
به احتمال قوى عبارت حضرت عباس چنین بوده است :
((تـا انـتـقـام خـون شـما را بگیرم )) (115) ، ولى سخنان حضرت تصحیف یا تحریف شده است .
بـرادران عـبـاس ، نـدایـش را پـاسـخ مـثـبـت دادنـد، جهت کارزار بپاخاستند و براى دفاع از برادرشان ریحانه رسول خدا( صلّى اللّه علیه و آله ) آماده جانبازى و مرگ گشتند.
عـبـداللّه فـرزنـد امیرالمؤ منین ( علیهما السّلام ) پیش تاخت و با سپاهیان اموى درآویخت در حالى که این رجز را مى خواند:
((پـدرم عـلى صـاحـب افـتـخارات والا، زاده هاشم نیک پى و برگزیده است . اینک این حسین فرزند پیامبر مرسل است و ما با شمشیر صیقل داده از او دفاع مى کنیم . جانم را فداى چنین بـرادر بزرگوارى مى کنم . پروردگارا! به من ثواب آخرت و سراى جاوید، عطا کن )). (116)
((عبداللّه )) در این رجز، سربلندى و افتخار خود را نسبت به پدرش ‍ امیرالمؤ منین ـ باب مدینه علم پیامبر و وصى او ـ و برادرش سرور جوانان بهشت ، ابراز داشت و اعلام کرد در راه بـرادر جـانـبـازى خـواهـد کـرد زیـرا او پـسـر پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله ) و بدین ترتیب ، خواستار ثواب اخروى و درجات رفیعه اى است که پروردگارش عطا کند.
آن رادمـرد هـمـچـنـان بـه شـدت پـیـکـار مـى کـرد تـا آنـکـه یـکـى از پـلیـدان اهل کوفه به نام ((هانى بن ثبیت حضرمى )) بر او تاخت و او را به شهادت رساند. (117)
پـس از او برادرش ((جعفر)) که نوزده ساله بود، به پیکار پرداخت و دلیرانه جنگید تا آنکه قاتل برادرش او را نیز به شهادت رساند. (118)
پـس از آن ، برادرش ، ((عثمان )) که 21 ساله بود به جنگ پرداخت . خولى او را با تیر زد کـه نـاتـوانـش ساخت و مردى پلید از ((بنى دارم )) بر او تاخت و سرش را برگرفت تا بدان نزد پسر بدکاره ؛ عبیداللّه بن مرجانه تقرب جوید. (119)
ارواح پـاک آنـان بـه سـوى پـروردگارشان بالا رفت . آنان زیباترین جانبازى و ایمان به درستى راه و فناى در حق را به نمایش گذاشتند.
ابوالفضل بر کنار پیکرهاى پاره پاره برادران ایستاد، در چهره نورانى شان خیره شد، سـیرتهاى والا و وفادارى بى نظیر آنان را یادآور گشت ، به تلخى بر آنان گریست و آرزو کـرد اى کاش قبل از آنان به شهادت رسیده بود و پس از آن آماده شهادت و دستیابى به رضوان خداوند گشت .
هـنـگـامـى کـه ابـوالفـضـل ، تـنـهـایـى بـرادر، کـشـتـه شـدن یـاران و اهـل بـیتش را که هستى خود را به خداوند ارزانى داشتند، دید، نزد او شتافت و از او رخصت خـواسـت تـا سـرنوشت درخشان خود را دنبال کند. امام به او اجازه نداد و با صدایى حزین فرمود:
((تو پرچمدار من هستى !)).
امـام بـا بـودن ابـوالفـضـل ، احـسـاس تـوانـمـنـدى مى کرد؛ زیرا عباس به عنوان نیروى بـازدارنـده و حـمـایـتـگـر در کـنـار او عـمـل مـى کـرد و تـرفـنـد دشـمنان را خنثى مى نمود. ابوالفضل با اصرار گفت :
((از دسـت ایـن مـنـافـقـیـن سـیـنه ام تنگ شده است ، مى خواهم انتقام خون برادرانم را از آنان بگیرم )).
آرى ، هـنـگـامـى که برادرانش ، عموزادگانش و دیگر افراد کاروان را چون ستارگانى در خـون نـشـسـتـه دیـد کـه بـر صـحـرا فـتـاده انـد و جـسـدهـاى پـاره پـاره آنـان دل را بـه درد مـى آورد، قـلبـش فـشرده شد و از زندگى بیزار گشت . لذا بر آن شد که انتقام آنان را بگیرد و به آنان بپیوندد.
امـام از بـرادرش خـواسـت براى اطفالى که تشنگى ، آنان را از پا درآورده است ، آب تهیه کـنـد. آن دلاور بـزرگـوار نـیـز به طرف آن مسخ شدگان ـ هم آنان که دلهایشان تهى از مـهـربـانـى و عـطـوفـت بود ـ رفت ، آنان را پند داد، از عذاب و انتقام الهى برحذر داشت و سپس سخن خود را متوجه عمر سعد کرد و گفت :
((اى پسر سعد! این حسین فرزند دختر پیامبر( صلّى اللّه علیه و آله ) است که اصحاب و اهـل بـیـتـش را کشته اید و اینک خانواده و کودکانش تشنه اند، آنان را آب دهید که تشنگى ، جگرشان را آتش زده است . و این حسین است که باز مى گوید: مرا واگذارید تا به سوى ((روم )) یا ((هند)) بروم و حجاز و عراق را براى شما بگذارم )).
سـکـوتـى هـولنـاک نـیروهاى پسر سعد را فرا گرفت ، بیشترشان سر فرو افکندند و آرزو کردند که به زمین فرو روند.
پس شمر بن ذى الجوشن پلید و ناپاک ، چنین پاسخ داد:
((اى پـسـر ابـوتـراب ! اگـر سطح زمین همه آب بود و در اختیار ما قرار داشت ، قطره اى به شما نمى دادیم تا آنکه تن به بیعت با یزید بدهید)).
دنـائت طـبـع ، پـسـت فـطـرتـى و لئامـت ، ایـن نـاجـوانـمـرد را تـا بدین درجه از ناپاکى تنزل داده بود. ابوالفضل به سوى برادر بازگشت ، طغیان و سرکشى آنان را بازگو کـرد، صـداى دردنـاک کـودکـان را شـنـیـد که آواى العطش سرداده بودند، لبهاى خشکیده و رنـگـهـاى پـریـده آنـان را دیـد و مـشـاهـده کرد که از شدت تشنگى در آستانه مرگ هستند، هـراسـان شد؛ دریاى درد، در اعماق وجود حضرت موج مى زد، دردى کوبنده خطوط چهره اش را درهم کشید و با شجاعت به فریادرسى آنان برخاست ؛ مشک را برداشت ، بر اسب نشست ، بـه طـرف شـریعه فرات تاخت ، با نگهبانان درآویخت ، آنان را پراکنده ساخت ، حلقه مـحـاصـره را درهم شکست و آنجا را در اختیار گرفت . جگرش از شدت تشنگى چون اخگرى مـى سـوخـت ، مـشتى آب برگرفت تا بنوشد، لیکن به یاد تشنگى برادرش و بانوان و کودکان افتاد، آب را ریخت ، عطش خود را فرونشاند و گفت :
((اى نفس ! پس از حسین ، پست شو و پس از آن مباد که باقى باشى ، این حسین است که جام مـرگ مـى نـوشـد ولى تـو آب خنک مى نوشى ، به خدا این کار خلاف دین من است )). (120)
انـسـانـیـت ، این فداکارى را پاس مى دارد و این روح بزرگوار را که در دنیاى فضیلت و اسـلام مـى درخـشـد و زیـبـاتـریـن درسـها را از کرامت انسانى به نسلهاى مختلف مى آموزد، بزرگ مى شمارد.
ایـن ایـثـار کـه در چـهـار چـوب زمـان و مکان نمى گنجد از بارزترین ویژگیهاى آقایمان ابـوالفـضـل بـود. شـخـصـیـت مـجـذوب حـضـرت و شـیـفـتـه امـام نـمى توانست بپذیرد که قبل از برادر آب بنوشد. کدام ایثار از این صادقانه تر و والاتر است ؟!
قـمـر بـنى هاشم ، سرافراز، پس از پر کردن مشک آب ، راه خیمه ها را در پیش ‍ گرفت و ایـن عـزیـزتـریـن هـدیـه را کـه از جـان گـرامـیـتـر مـى داشـت بـا خـود حـمـل مـى کـرد. در بـازگشت ، با دشمنان خدا و انسانهاى بى مقدار، درآویخت ، او را از همه طـرف محاصره کردند و مانع از رساندن آب به تشنگان خاندان نبوت شدند. حضرت با خواندن رجز زیر، آنان را تار و مار کرد و بسیارى را کشت :
((از مـرگ هـنـگـامـى کـه روى آورد بیمى ندارم ، تا آنکه میان دلاوران به خاک افتم ، جانم پـنـاه نواده مصطفى باد! منم عباس که براى تشنگان آب مى آورم و روز نبرد از هیچ شرى هراس ندارم )). (121)
بـا این رجز، دلیرى بى مانند خود را آشکار ساخت ، بى باکى خود را از مرگ نشان داد و گـفـت کـه : بـا چـهـره خـنـدان بـراى دفـاع از حـق و جـانـبـازى در راه بـرادر بـه اسـتـقـبـال مـرگ خـواهـد شـتـافـت . سـر افـراز بـود از ایـنـکه مشکى پرآب براى تشنگان اهل بیت مى برد.
سـپـاهـیـان از بـرابر او هراسان مى گریختند، عباس آنان را به یاد قهرمانیهاى پدرش ، فـاتـح خـیـبـر و درهـم کـوبـنـده پـایـه هـاى شـرک ، مـى انـداخت ؛ لیکن یکى از بزدلان و ناجوانمردان کوفه در کمین حضرت نشست و از پشت به ایشان حمله کرد و دست راستشان را قطع کرد؛ دستى که همواره بر سر محرومان و ستمدیدگان بود و از حقوق آنان دفاع مى کرد. قهرمان کربلا این ضربه را به هیچ گرفت و به رجزخوانى پرداخت :
((بـه خـدا قـسم ! اگر دست راستم را قطع کردید، من همچنان از دینم دفاع خواهم کرد و از امام درست باور خود، فرزند پیامبر امین و پاک ، حمایت خواهم نمود)). (122)
بـا ایـن رجـز، اهـداف بزرگ و آرمانهاى والایى را که به خاطر آنها مى جنگید، نشان داد و روشن کرد که براى دفاع از اسلام و امام مسلمانان و سید جوانان بهشت ، پیکار مى کند.
انـدکـى دور نـشـده بود که یکى دیگر از ناجوانمردان و پلیدان کوفه به نام ((حکیم بن طفیل ))درکمین حضرت نشست و دست چپ ایشان را قطع کرد.حضرت ـ به گفته برخى منابع ـ مـشک را به دندان گرفت و بدون توجه به خونریزى و درد بسیار، براى رساندن آب به تشنگان اهل بیت شروع به دویدن کرد.
حقیقتاً این بالاترین مرحله شرف ، وفادارى و محبت است که انسانى از خود نشان مى دهد. در حـالى کـه مـى دویـد تـیـرى بـه مـشـک اصـابت کرد و آب آن را فروریخت . سردار کربلا ایـسـتـاد، اندوه او را فراگرفت ، ریخته شدن آب برایش ‍ سنگین تر از جدا شدن دستانش بـود. نـاگـهـان یکى از آن پلیدان به حضرت حمله ور شد و با عمود آهنین بر سر ایشان کـوفـت ، فـرق ایـشـان شـکـافـت و حـضرت بر زمین افتاد، آخرین سلام و درودش را براى برادر فرستاد:
((یا اباعبداللّه ! سلامم را بپذیر)).
باد،صداى عباس رابه امام رساند،قلبش شرحه شرحه شد،دلش ازهم گسیخت ، به طرف عـلقـمـه شـتـافـت ، بـا دشـمنان درآویخت ، بر سر پیکر برادر ایستاد، خود را بر روى او انداخت با اشکش او را شستشو داد و با قلبى آکنده از درد و اندوه گفت :
((آه ! اینک کمرم شکست و راهها بر من بسته شد و دشمنشاد شدم )).
امام با اندامى درهم شکسته ، نیرویى فروریخته و آرزوهایى بر باد رفته به برادرش خـیـره شـد و آرزو کرد قبل از او به شهادت رسیده باشد. ((سید جعفر حلى )) حالت امام را در آن لحظات ، چنین وصف کرده است :
((حـسـیـن بـه طرف شهادتگاه عباس رفت در حالى که چشمانش از خیمه ها تا آنجا را کاوش مـى کـرد. جـمـال بـرادر رانهان یافت ، گویى ماه شب چهارده که زیر نیزه ها شکسته نهان بـاشـد، بر پیکر او افتاد و اشکش زمین را گلگون کرد. خواست او را ببوسد، لیکن جایى در بـدن او در امـان از زخـم سلاح نیافت تا ببوسد، فریادى کشید که در صحرا پیچید و سنگهاى سخت را از اندوهش به درد آورد:
برادرم ! بهشت بر تو مبارک باد، هرگز گمان نداشتم راضى شوى که در تنعم باشى و من مصیبت تو را ببینم .
برادرم ! دیگر چه کسى دختران محمد را حمایت خواهد کرد، که ترحم مى خواهند لیکن کسى به آنان رحم نمى کند.
پس از تو نمى پنداشتم که دستانم از کار بیفتد، چشمانم نابینا شود و کمرم بشکند.
بـراى غـیر تو سیلى به گونه مى نوازند و اینک براى تو است که با شمشیرهاى آخته به پیشانیم کوبیده مى شود.
میان شهادت جانگداز تو و شهادت من ، جز آنکه تو را مى خوانم و تو از نعیم بهره مندى ، فاصله اى نیست .
ایـن شمشیر تو است ، دیگر چه کسى با آن ، دشمنان را خوار مى کند؟! این پرچم توست ، دیـگـر چه کسى با آن پیش خواهد رفت ؟! برادرم ! مرگ فرزندانم را بر من سبک کردى و زخم را تنها زخم دردناکتر، تسکین مى دهد)). (123)
این شعر توصیف دقیقى است از مصایبى که امام پس از فقدان برادر، به آنها دچار شدند. شاعر دیگرى به نام ((حاج محمد رضا ازدى )) وضعیت امام را چنین توصیف مى کند:
((خود را بر او انداخت درحالى که مى گفت :
امروز شمشیر از کف افتاد، امروز سردار سپاه از دست رفت ، امروز راه یافتگان ، امام خود را از دست دادند، امروز جمعیت ما پریشان شد. امروز پایه ها از هم گسیخت ، امروز چشمانى که بـا بـودنـت بـه خـواب نـمـى رفـتـنـد آرام گرفتندوخوابیدندوچشمانى که به راحتى مى خوابیدند از خفتن محروم شدند.
اى جـان بـرادر! آیـا مـى دانـى کـه پـس از تـو لئیـمـان بر تو تاختند و یورش ‍ آوردند، گـویـى آسـمـان بـه زمـین آمده است یا آنکه قله هاى کوهها فرو ریخته است ، لیکن یک چیز مـصـیـبـت تو را برایم آسان مى کند؛ اینکه به زوردى به تو ملحق مى شوم و این خواسته پروردگار داناست )). (124)
با این همه هرچه شاعران و نویسندگان بگویند و بنویسند، نمى توانند ابعاد مصیبت امام ، رنـج و انـدوه کـمـرشـکـن و سـوگ او را کـامـلاً تـصـویـر کـنـنـد. نـویـسـنـدگـان مـقـتـلهـا نـقـل مـى کـنـنـد امـام هنگامى که از کنار پیکر برادر برخاست ، نمى توانست قدم بردارد و شکست برایشان عارض شده بود، لیکن حضرت صبور بود، با چشمانى اشکبار به طرف خیمه ها رفت ، سکینه به استقبالش آمد و گفت :
((عمویم ابوالفضل کجاست ؟)).
امـام غـرق گـریـه شـد و با کلماتى بریده بریده از شدت گریه خبر شهادت او را داد. سـکـیـنـه دهـشـت زده مـویه اش بلند شد. هنگامى که نواده پیامبر اکرم ، زینب کبرى ( علیها السـّلام ) از شـهـادت بـرادرش که همه گونه خدمتى به خواهر کرده بود، مطلع شد، دست بـر قـلب آتش گرفته خود نهاد و فریاد زد: ((آه برادرم ! آه عباسم ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است واى از این فاجعه ! واى از این سوگ بزرگ !)).
زمـیـن از شـدت گـریـه و مـویه لرزیدن گرفت و بانوان حرم که یقین به فقدان برادر یافته بودند، سیلى به گونه ها نواختند. سوگوار اندوهگین ، پدر شهیدان نیز در غم و سوگ آنان شریک شد و گفت :
((یا اباالفضل ! چقدر فقدانت بر ما سنگین است !)).
امـام پـس از فـقـدان برادر که در نیکى و وفادارى مانندى نداشت ، احساس ‍ تنهایى و بى کـسـى کـرد. فاجعه مرگ برادر، سخت ترین فاجعه اى بود که امام را غمین کرد و او را از پا انداخت .
بدرود، اى قمر بنى هاشم !
بدرود، اى سپیده هر شب !
بدرود، اى سمبل وفادارى و جانبازى !
سـلام بر تو! روزى که زاده شدى ، روزى که شهید شدى و روزى که زنده ، برانگیخته مى شوى .

113- ارشاد، ص 269.
114- مقاتل الطالبیین ، ص 82.
115- عـبـارت ابـن اثـیـر چـنـیـن اسـت : ((حـتـى ارثـکـم )). احتمال مؤ لف چنین است : ((حتى اثاءرکم )) ـ (م ).
116- شـیـخـى عـلى ذوالفـخـار الاطـوال

مـن هـاشـم الخـیـر الکـریـم المفضل
هـذا حـسـیـن بـن النـبـى المـرسـل
عـنـه نـحـامـى بـالحـسـام المصقل
تـفـدیـه نـفـسـى مـن اخٍ مـبـجـّل
یـا رب فـامـنـحـنـى ثـواب المنزل
117- حیاه الامام الحسین ، ج 3، ص 262.
118- ارشاد، ص 269.
119- مقاتل الطالبیین ، ص 83.
120- یـا نـفـس مـن بـعـد الحسین هونى

و بعده لاکنت ان تکونى
هذا الحسین وارث المنون
وتشربین بارد المعین
تـاللّه مـاهـذا فـعـال دیـنى
121- لا ارهـب المـوت اذ المـوت زقـا

حـتـى اوارى فـى المصالیت لقى
نفسى لسبط المصطفى الطهر وقا
انى انا العباس اعدو بالسقا
ولا اخاف الشر یوم الملتقى
122- واللّه ان قطعتم یمینى

انى احامى ابدا عن دینى
وعـن امـام صـادق الیـقـیـنـى
نجل النبى الطاهر الامینى
123-
فمشى لمصرعه الحسین وطرفه
بین الخیام وبینه متنسم
الفاه محجوب الجـمـال کـانـّه
بدر بمنحطم الوشیج ملثم
فاکب منحنیاَ علیه و دمعه
صبغ البسیط کانما هو عندم
قد رام یلثمه فلم یر موضعاً
لم یدمه عض السلاح فیلثم
نادى و قد ملا البـوادى صـیـحـهً
صـم الصـخـور لهـولهـا تـتـاءلَم
اءاءخُّى یـهـنـیـک النـعـیـم ولم اخـل
ترضى بان ارزى وانت منعم
اءاءخُّى من یحمى بنات محمد
اذ صرن یسترحمن من لایـرحـم
مـاخـلت بـعدک ان تشل سواعدى
وتکف باصرتى وظهرى یقصم
لسواک یلطم بالاکف وهذه
بیض الضبى لک فى جبینى تلطم
مابین مصرعک الفظیع ومصرعى
إلا کـمـا ادعـوک قـبـل وتـنعم
هذا حسامک من یذل به العداى
ولواک هذا من به یتقدم
هونت یابن ابـى مـصارع فتیتى
والجرح یسکنه الذى هوآلم
124- وهوى علیه ماهنالک قائلاً

الیوم بان عن الیمین ، حسامها
الیوم سار عن الکتائب کبشها
الیوم بان عن الهداه امامها
الیـوم آل الى التـفـرق جـمـعـنـا
الیـوم حل عن البنود نظامها
الیوم نامت اعین بک لم تنم
وتسهّدت اخرى فعز منامها
اشـقـیـق روحـى هـل تراک علمت ان
غودرت وانثالت علیک لئامها
قد خلت اطبقت السماء على الثرى
او دکدکت فوق الربى اعلاماه
لکن اهان الخطب عندى انّنى
بک لاحق امراً قضى علاّمها


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:48 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

مادرى ستوده خصال
از مطالبى که روان‏شناسان در خصوص دوران رشد کودکِ شیر خوار مورد تأکید قرار داده‏اند، این است که طفل تنها از شیر مادر استفاده نمى‏کند و خصوصیات شخصیتى وى همراه با محبت‏ها، عواطف و نوازش‏هاى او به فرزندش انتقال مى‏یابد و به رشد روانى او کمک مى‏کند. امام على علیه‏السلام قرن‏ها قبل، این ویژگى را مورد توجه قرارداده و فرموده‏اند:
این مادر است که به تو از عصاره قلبش غذا داد؛ قوتى که دیگرى از دادن آن امتناع مى‏کند. این مادر است که که با تمامى اعضاء و جوارحش با نهایت شادمانى و خوشرویى تو را از جمیع حوادث و رخدادها محافظت نمود.1
حضرت على علیه‏السلام در سیره عملى و زندگانى فردى خویش، این موضوع را مورد توجه قرار داد و چون به سوگ شهادت پاره تن پیامبر صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم ، حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام نشست، برادرش عقیل را که از آگاهان به انساب عرب بود و طوایف و قبایل شبه جزیره عربستان و نقاط مجاور را به خوبى مى‏شناخت، فراخواند و از او خواست براى وى همسرى بیابد که زاده دلاوران باشد تا فرزندى شجاع به دنیا آورد؛ چرا که به طور مسلّم سرشت و خصائص اجداد در فرزند تأثیر یافته و به او منتقل مى‏شود. عقیل پس از تحقیق، فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربیعه ـ از نوادگان عامر و منسوب به طایفه هوازن ـ را به برادرش معرفى نمود و خاطر نشان کرد: پدران و دایى‏هاى این زن از دلاوران عرب در قبل و بعد از اسلام بوده و مورّخان از آنان در هنگام نبرد، شجاعت و دلیرى و رادمردى‏ها نقل کرده‏اند؛ آن چنان که حاکمان زمان آنان در برابرشان سرتسلیم فرود مى‏آورده‏اند. در میان عرب شجاع‏تر و قهرمان‏تر از پدرانش یافت نشود. و مقصود امیرمؤمنان علیه‏السلام نیز چنین همسرى بود؛ چرا که در میان تیره فاطمه که به «امّ‏البنین» هم موسوم است، شخصى وجود دارد به نام عامر بن مالک بن جعفر بن کلاب ـ جدّ ثمامه، مادر این زن ـ که به سبب قهرمان‏سالارى و شجاعتش، او را بازى‏گیرنده سرنیزه‏ها (نیزه باز) لقب داده‏اند.
حزام پدر امّ‏البنین از استوانه‏هاى شرافت در میان عرب به شمار مى‏رفت و در بخشش، دلاورى و حماسه آفرینى شهرت داشت. خاندانش از طوایف و قبایل ریشه‏دارى بودند که علاوه بر رشادت و شجاعت در میادین نبرد، به دستگیرى از مستمندان، میهمان‏نوازى و یارى رسانیدن به درماندگان نیز اشتهار داشتند. برخى از برجستگان این خاندان متّصف به صفات والا وگرایش‏هاى عالى انسانى بودند که به حکم قانون وراثت، ویژگى‏هاى اخلاقى خود را از طریق امّ‏البنین به فرزندان بزرگوارش انتقال دادند.2
على علیه‏السلام وقتى از گزارش برادرش درباره خاندان همسر آینده‏اش مطلع گردید، به وى فرمود تا براى خواستگارى از امّ‏البنین به نزد بستگانش مراجعه کند. عقیل پذیرفت و به دیدن حزام بن خالد رفت و موضوع را با او مطرح کرد. وقتى حزام از مقصودش باخبرگردید، بدون لحظه‏اى درنگ، موافقت خود را با این وصلت اعلام داشت و براى این که دخترش را در شادمانى خود شریک نماید، این خبر مهم را به اطلاع او رساند. چون دختر حزام به هویت خواستگار با فضیلت خویش پى‏برد، در حالى که عرق شرم و حیا بر پیشانى‏اش نشسته بود، نتوانست از ابراز سرور و شعف خوددارى کند؛ زیرا این وصلت مبارک براى او و خانواده‏اش افتخارى بزرگ و سعادتى فوق العاده محسوب مى‏گردید. عقیل به وکالت از سوى برادرش مولا على علیه‏السلام خطبه عقد را جارى کرد و بدین ترتیب، فاطمه دختر حزام رهسپار خانه امیرمؤمنان علیه‏السلام شد.3
بانویى پارسا و مهربان
امّ‏البنین پیش از آن که پاى در خانه نخستین فروغ امامت نهد، «فاطمه» نام داشت. او که از خصال نیکو و ایمانى استوار برخوردار بود، در همان نخستین روزهاى زندگى مشترکش با حضرت على علیه‏السلام ، از ایشان خواست تا نام او را تغییر دهد. امیرمؤمنان علیه‏السلام با شگفتى علت آن را جویا شدند. امّ‏البنین با نهایت بصیرت و تیزهوشى، گفت: هرگاه مرا فاطمه صدا مى‏زنى، حسن و حسین علیهماالسلام به یاد مادرشان حضرت فاطمه زهرا علیهاالسلام مى‏افتند و خاطره غم‏بار جدایى از او و رنج بى‏مادرى، در ذهنشان تداعى مى‏گردد و من راضى نیستم که آنان از این بابت آزرده شوند. پس نام آن بانوى گرامى به «امّ‏البنین» تغییر یافت.4 چون حضرت على علیه‏السلام در همسرش خردمندى و صفات نیکو مشاهده کرد، در تکریم و احترامش از صمیم قلب کوشید.
گروهى از مورّخان در پى‏اثبات این نکته بوده‏اند که امیرمؤمنان علیه‏السلام پس از شهادت فاطمه علیهاالسلام با دختر حزام عامریه ازدواج کرد.5 و دسته‏اى دیگر مى‏گویند: این وصلت بعد از ازدواج آن حضرت با بانویى به نام «امامه» بوده است.6 اما به طور مسلّم، این پیمان مبارک بعد از رحلت حضرت صدیقه کبرا علیهاالسلام مى‏باشد؛ زیرا تا فاطمه علیهاالسلام در قید حیات بود، اختیار همسر دیگرى براى امام على علیه‏السلام روا نبود.7
امّ‏البنین از بانوان ارجمند و با معرفت نسبت به جایگاه اهل‏بیت علیهم‏السلام و داراى اخلاص و صفا در ولایت و محبت به این خاندان، بود همان‏طور که نزد اهل‏بیت علیهم‏السلام از شأن و مقامى بس والا بهره داشت و زینب کبرى علیهاالسلام همان‏گونه که در ایام عید به دیدارش مى‏آمد، پس از واقعه کربلا و ورود به مدینه؛ به دیدارش رفت و شهادت فرزندانش را به وى تسلیت گفت.8
از عظمت مقام و موقعیت اهل‏بیت علیهم‏السلام نزد او چنین نقل کرده‏اند که وقتى به عقد ازدواج حضرت على علیه‏السلام درآمد، امام حسن و امام حسین علیهماالسلام بیمار بودند و او همچون مادرى دلسوز و پرستارى مهربان به مراقبت و دل‏نوازى از آنان مبادرت نمود، و چنین امرى از همسر سرور اهل ایمان که از انوار معارفش بهره‏ها گرفته، در بوستان علوى پرورش یافته و به اخلاق و آداب مولاى متقیان مؤدّب و متخلّق شده، امرى شگفت نمى‏باشد.9
امّ البنین بر آن بود تا در حدّ توان جاى مادر را براى نوادگان پیامبر و سروران جوانان بهشت پرکند؛ مادرى که در اوج جوانى پژمرده شد. فرزندان رسول خدا در وجود این بانوى پارسا، مادر خود را مى‏دیدند و از فقدان مادر کم‏تر رنج مى‏بردند. امّ‏البنین فرزندان دختر پیامبر را بر کودکان خود مقدم مى‏داشت و عمده محبت و عاطفه خود را نثار آن نمونه‏هاى والاى کمال مى‏نمود. تاریخ، مانند چنین بانوى بزرگوارى که فرزندان زن دیگرى را بر کودکان خویش برترى دهد، کمتر به خود دیده است. او این توجه و رجحان را نه تنها وظیفه‏اى عاطفى، بلکه فریضه‏اى دینى مى‏شمرد و این حقیقت قرآنى را در نظر داشت که خداوند متعال اجر رسالت پیامبر خویش را محبت به خاندان او قرارداده و آنان عزیزترین اهل‏بیت آخرین فرستاده الهى بودند. و وى با درک چنین عظمتى، کمر به خدمتشان بست و حقشان را در حدّ توان ادا کرد.
امّ‏البنین نزد مسلمانان به دلیل این گونه محبت‏ها و پرورش انسان هایى شجاع و فداکار، جایگاهى ویژه دارد و بسیارى معتقدند او به دلیل پارسایى، در پیشگاه خداوند منزلتى والا دارد و اگر دردمندى، او را واسطه خود نزد حضرت بارى تعالى قرار دهد، لطف خداوند شامل حالش گردیده و حزن و اندوهش برطرف مى‏شود. از این جهت به هنگام سختى‏ها و درماندگى‏ها، این مادر فداکار را شفیع خود قرار مى‏دهند.10
امّ‏البنین همان زنى بود که حضرت على علیه‏السلام مى‏خواست؛ بانویى که قادر گردید فرزندانى حماسه‏آفرین به جامعه اسلامى تحویل دهد که از همان سنین طفولیت از خصم نهراسند و در مقابل شمشیرها و نیزه‏ها مقاومت کنند و بیمى به دل راه ندهند. او براى شوهر گران قدرش، چه در زمان حیات و چه بعد از شهادت آن امام همام، زنى باوفا، فداکار و پاکدامن بود.
نقل کرده‏اند: پس از این که حضرت على علیه‏السلام توسط یکى از شقاوت پیشگان نهروان در محراب عبادت به فوز عظیم شهادت نائل گردید، مغیره بن نوفل و پس از او، ابوهیاج بن سفیان از «امامه» خواستگارى کردند و او در این باره با امّ‏البنین مشورت کرد. آن زن وفادار در جوابش گفت: سزاوار نیست بعد از مولاى پرهیزگاران، بدن ما با مرد دیگرى تماس پیدا کند. این پاسخ سنجیده آن‏چنان اثر ژرفى در روح و روان امامه و دیگر زنان حضرت على علیه‏السلام از جمله لیلا و اسماء برجاى نهاد که از آن پس، هیچ یک ازدواج نکردند و این زنان فداکار پس از شهادت همسرشان در حال تجرّد باقى ماندند تا آن که به داربقا شتافتند و به شوهر ارجمندشان ملحق گشتند.
فاطمه‏امّ‏البنین دومین یا سومین زنى است که به حباله نکاح على علیه‏السلام در آمد و چهار پسر به دنیا آورد که در واقعه کربلا و در رکاب برادر بزرگوارشان، امام سوم، پس از پیکارى عزّت آفرین با دشمنان، جام شهادت نوشیدند.
گفته‏اند: چون اهل‏بیتِ امام حسین علیه‏السلام به مدینه آمدند، امّ‏البنین برکنار مرقد مطهّر رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم با زینب کبرى علیهاالسلام ملاقات نمود و به وى عرض کرد: اى دختر امیرمؤمنان! از پسرانم چه خبر دارید؟ آن بانوى بزرگ فرمود: همه کشته شدند. امّ‏البنین با استوارى و بدون آن که تغییرى در روحیه‏اش پدید آید، عرض کرد: جان همه به فداى حسین علیه‏السلام ! از او چه خبر دارید؟ خواهرش با ناگوارى گفت: او را با لب تشنه کشتند. تا این سخن را شنید، دست‏هاى خویش را به سر و سینه کوبید و با صداى بلند و به حالت گریان گفت: واحسیناه! زینب کبرى علیهاالسلام فرمود: از فرزندت عباس یک یادگار آورده‏ام و آن، سپرى خونین است. با مشاهده آن سپر، امّ‏البنین طاقت نیاورد و بیهوش شد. چون به هوش آمد به دلیل شهادت آن جانبازان راه حقیقت و مجاهدان طریق انسانیّت به گریستن و نوحه‏سرایى ادامه داد و در چنین حالتى به اطرافیان گفت: به من امّ‏البنین نگویید؛ زیرا دیگر پسرى ندارم که مادرشان باشم. و از آن پس، گوشه عزلت گزید و یار و همدمش غصه و اشک بود تا آن که در مدینه دعوت حق را لبیک گفت و در گورستان بقیع دفن گردید که آرامگاهش هم اکنون زیارتگاه شیعیان و اهل ایمان مى‏باشد.11
ولادت با برکت
چهار روز از ماه شعبان سال 26 هجرى مى‏گذشت؛ ماهى که براى اهل‏بیت عصمت و طهارت علیهم‏السلام و پیروان آنان با برکت، رحمت و وارستگى توأم است. در این روز در شهر مدینه ستاره‏اى پرفروغ در آسمان فضیلت هویدا گردید که درخشش آن، خاندان عترت و اصحاب ائمه را در موجى از شادى و شعف فرو برد. این مولود شکوهمند در خانه‏اى دیده به جهان گشود که ایمان و تقوا در آن حضور داشت و اهلش به نور معنویت آراسته بودند.12
با تولد این کودک که «عبّاس» نامیده شد، مدینه به گُل نشست و موجى از سرور، خاندان علوى را فراگرفت. وقتى مژده ولادت این طفل به امیرمؤمنان علیه‏السلام داده شد، به خانه شتافت و او را در برگرفت. گونه‏اش را بوسه‏باران کرد و مراسم شرعى را درباره‏اش اجرا نمود؛ یعنى در گوش راستش اذان و در گوش چپش اقامه گفت. نخستین کلمات، بانگ روح بخش توحید بود که توسط پیشاهنگ پارسایى و پرهیزگارى بر صفحه ذهن و دلش نشست و سرود جاویدان یکتا پرستى، جانش را نوازش داد و در اعماق وجودش جوانه زد و به درختى بارور از باورها و ایمان و تقوا مبدّل گردید تا آن جا که در راه حفظ آن، جان باخت و خونش را به پاى آن ریخت.
در هفتمین روز تولد، بنا به سنّتى اسلامى که رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم آن را بنیان نهاده بود، حضرت على صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم سرفرزندش را تراشید و هم سنگ موهایش طلا یا نقره به فقیران و مستمندان داد و همان گونه که نسبت به حسنین علیهماالسلام عمل کرده بود، گوسفندى به عنوان عقیقه براى این نوزاد ذبح کرد. پدر تمامى آرمان‏هاى خدا پسندانه را در سیماى نورانى این کودک خواند و در پس پرده‏هاى غیب؛ جنگاورى، دلیرى و فداکارى این فرزند را در عرصه پیکار با پلیدى‏ها دریافت و به همین جهت، او را عباس (شیر بیشه) نامید؛ چرا که این طفل به همه ثابت کرد که هرگز به اهل باطل روى خوش نشان نمى‏دهد و در برابر جویندگان حقیقت و پویندگان این مسیر، خندان و شاداب است.13
بوسه و گریه
روزى امّ‏البنین امیرمؤمنان صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم را مشاهده کرد که عباس را در آغوش گرفته و بردستانش بوسه مى‏زند و مى‏گرید. چون آن بانوى با فضیلت این گونه دید، دچار نگرانى و ناگوارى شد؛ زیرا سابقه نداشت که فرزندى چنین نیک منظر و صاحب شمائل علوى، براى پدرش اضطراب و پریشانى به همراه آورد و برحسب ظاهر، عاملى که موجب آشفتگى شود دروى دیده نمى‏شد. پس امّ‏البنین سبب را از حضرت پرسید. حضرت على علیه‏السلام او را نسبت به حقیقتى که در آینده اتفاق خواهد افتاد، آگاه کرد و فرمود دستان فرزندش در راه مدد رسانى به امام حسین علیه‏السلام قطع مى‏شود. با شنیدن این خبر غیبى، صداى فریاد و شیون آن مادر دلسوخته از خانه على علیه‏السلام بلند شد و اهل منزل نیز به نوحه‏گرى پرداختند. حضرت افزود: اى امّ‏البنین! نور دیده‏ات نزد خداوند منزلتى بزرگ دارد و پروردگار در عوضِ دو دست بریده‏اش، دو بال به او مرحمت خواهد کرد که با ملائکه در بهشت به پرواز در مى‏آید، همان گونه که از قبل، این لطف را به جعفر بن ابى‏طالب عنایت نموده است. امّ‏البنین با شنیدن این بشارت ابدى و سعادت جاودانه، مسرور گردید.14
کنیه و القاب
از جمله آداب و سنت‏هاى مربوط به کودکان در صدر اسلام و در میان خاندان عترت، این بود که براى فرزندان خود، کُنیه تعیین مى‏کردند. مزیت این ویژگى آن بود که از همان دوران کودکى شخصیت فرزند مورد توجه قرار مى‏گرفت و در اجتماع از اعتماد به نفس بیشترى برخوردار بود. همچنین وقتى طفلى را با کنیه صدا مى‏کنند، مورد محبت واقع شده و آرامش مى‏یابد و یاد مى‏گیرد که بزرگان را چگونه مورد خطاب قرار دهد. امام باقر علیه‏السلام فرموده‏اند: ما براى فرزندانمان در دوران خردسالى کنیه مشخص مى‏کنیم تا در سنین بالاتر به لقب‏هاى ناگوار مبتلا نشوند.15
حضرت عباس علیه‏السلام نیز به کنیه‏ها و لقب‏هایى اشتهار یافت؛ کنیه مشهور آن حضرت «ابوالفضل» مى‏باشد؛ زیرا که از جهتى، فرزندى به نام «فضل» داشته و از طرف دیگر، به دلیل مکارم اخلاقى و فضیلت‏هاى انسانى، شایسته چنین کنیه‏اى مى‏باشد واگر فضل و سیادت را بنیانى رفیع تصوّر کنیم، عباس علیه‏السلام از پایه‏هاى مهم آن است.
القاب آن حضرت نیز معرف شخصیت و ارزش معنوى وى مى‏باشد. از آن‏جا که سیمایى نیکو و با صلابت داشت و چون بدر مى‏درخشید و از آیات کمال و جمال به شمار مى‏رفت، او را «قمر بنى‏هاشم» لقب دادند.
در آن هنگامه‏اى که جنایت پیشگان آب را بر امام حسین علیه‏السلام و یارانش بستند، حضرت عباس علیه‏السلام بارها صفوف دشمن را شکافت و خود را به فرات رسانید و تشنگان اهل بیت و اصحاب امام را سیراب ساخت و به همین دلیل، از بزرگ‏ترین و بهترین القابش «سقّا» مى‏باشد.
آن حضرت در کنار رودخانه‏اى که «علقمه» نام داشت، به شهادت رسید؛ لذا وى را قهرمان «علقمه» لقب دادند.
«باب الحوائج»، «سپه‏سالار»، «کبش الکتیبه» و «پرچمدار» یا «علمدار» کربلا از دیگر القاب آن حضرت است.16
پرورش‏هاى پرمایه
حضرت على علیه‏السلام ضمن رعایت اصول تربیت دینى، نظارت دقیق و مداومى در مورد فرزند خود داشت و سعى وافرش براین بود تا وى را به عنوان شخصى اهل دیانت، داراى تعهد و مسئولیت و برخوردار از کرامت‏هاى انسانى پرورش دهد. امام با عباس همچون دیگر فرزندانش دوست و رفیق بود و با نهایت عطوفت و محبت با او رفتار مى‏نمود. یار و یاورش بود و در مشکلات و دشوارى‏ها دستش را مى‏گرفت. هرگز اجازه نمى‏داد کودکش در مسیر تربیت تحقیر گردد و مى‏کوشید زمینه هایى فراهم کند تا او احساس شخصیت کند و دوران کودکى و نوجوانى را با اصلاح و تعدیل غرائز و احساسات پشت سر بگذارد؛ چرا که وقتى فردى گرامى داشته شود و از او به عنوان انسانى صاحب هویت مستقل و کرامت نفسانى سخن گفته شود و با چنین نگرشى به سوى رشد و شکوفایى گام بردارد، براى تکمیل حالات ملکوتى در وجود خویش به فضایل و خصال نیکو روى مى‏آورد و در میدان معرفت و در عرصه مبارزه با نفس امّاره پیروز و سر بلند مى‏گردد و از ورطه‏هاى گناه اجتناب مى‏نماید و تمایلش به بوستان معارف و گلستان معنویت افزون‏تر مى‏شود.
امام على علیه‏السلام عباس علیه‏السلام را بخصوص در سنین کودکى و دوران رشد، نصیحت و امر به معروف مى‏نمود و بر این امر، اصرار داشت. در هر فرصتى ذهن پاک فرزندش را با حکمت‏ها و مطالب سازنده و عمیق بارور مى‏کرد. و همچون لقمان حکیم، جان کودک خود را با مواعظ و حکمت‏هاى ژرف مى‏نواخت، و این توصیه‏هاى اخلاقى، یا نوازش‏هاى عاطفى با لحنى صمیمانه توأم بود. بر همین اساس این جوان هاشمى، انسانى برازنده، پرهیزگار، دانشور، مبارز، شجاع و اهل سخاوت بارآمد و آیینه تمام نماى جمال و کمال پدر پاک خود گردید.
در محیط پرورشى عباس علیه‏السلام چشمه توحید جارى بود و او با دلى لبریز ازعشق الهى و مهر ملکوتى تربیت مى‏گردید. دوران کودکى او مملوّ از عنایت و لطف ابراز محبت پدر و برادرانى بود که لحظه‏اى از پرورش وى به عنوان انسانى والا و صاحب کرامت‏هاى اخلاقى، غافل نبودند.
روزى حضرت على علیه‏السلام در منزل خویش نشسته و حضرت عباس و حضرت زینب علیهماالسلام در طرف راست و چپ امام بودند. پدر، پسر را مورد خطاب قرار داد و به وى فرمود: بگو یک! گفت: یک. امام فرمود: بگو دو! عرض کرد: حیا مى‏کنم با زبانى که یک گفته‏ام، دو بگویم.
این نکته اشاره به یک لطیفه توحیدى است؛ یعنى انسان یکتا پرست هرگز به شرک و دوگانه‏پرستى روى نمى‏آورد. حضرت على علیه‏السلام به منظور تشویق و تحسین این کودک و به پاس پاسخ جالب و بجاى او، چشمان فرزند خویش را بوسید.17 زیرا امام متوجه این حقیقت بود که اگر او به طور شایسته مورد تمجید قرار نگیرد و این گونه جواب نغز و زیبایش با بى‏اعتنایى والدین توأم باشد، امکان دارد، دچار کم‏رویى و خجالت شود. به علاوه تحسین به موقع، از بهترین وسایل مسرور کردن کودکان است. به همین دلیل على علیه‏السلام نسبت به عباس علیه‏السلام مهر و محبت افزون‏ترى مبذول نمود و در واقع، فزونى عطوفت خود را پاداش او قرار داد.
ابوالفضل علیه‏السلام از بالندگى شایسته‏اى برخوردار بود؛ چرا که در پرتو پدرى پارسا، که حجّت خدا بر روى زمین بود، رشد کرد و از گرایش‏هاى والا جرعه‏هاى جان‏بخش و جاودانى نوشید تا در آینده نمونه کاملى از فضایل و مکارم باشد. مادرش نیز در تربیت فرزندش اهتمامى شایسته داشت و بذر همه صفات پسندیده را در مزرعه وجود عباس علیه‏السلام افشانید. حضرت ابوالفضل علیه‏السلام ملازم دو نوه گرامى رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم یعنى امام حسن و امام حسین علیهماالسلام سروران جوانان بهشت بود و در کلاس درس آن دو امام بزرگوار اصول فضیلت و آداب والا را آموخت. بخصوص هماره با سید شهیدان همراه بود و در سفر و حضر، از وى جدا نمى‏شد و از اخلاق و رفتارش تأثیر مى‏پذیرفت و الگوهاى رفتارى او را در جان خویش استوار مى‏ساخت تا آن‏جا که پرتوى از برادر در خصوصیات و دیدگاه‏هایش گردید. امام حسین علیه‏السلام نیز که ارادت بى‏شائبه و جانبازى برادرش عباس علیه‏السلام را نیک دریافته بود، او را بر تمامى اهل‏بیت خود مقدم مى‏داشت و خالصانه، نسبت به او محبت مى‏ورزید. اسوه‏هاى تربیتى ابوالفضل علیه‏السلام او را به سطح مصلحان بزرگ بشریت ارتقاء داد؛ آن بزرگانى که با فداکارى‏هاى والا و تلاش‏هاى مستمر براى نجات جامعه انسانى از ذلّت و احیاى آرمان‏هاى بلند انسانى مسیر تاریخ را دگرگون ساختند. این کودک از همان روزهاى آغازین رشد و شکوفایى، آموخت که در راه اعتلاى کلمه حق و اهتزاز پرچم توحید، جانبازى کند و چنین باورى در اعماق جانش ریشه دوانید و با هستى او عجین کشت. و عجیب نبود او چنین مسیر سازنده و پویایى را طى کند؛ زیرا پدرش امیرمؤمنان و برادرانش حسن و حسین علیهماالسلام و نیز مادر نیکو خصالش، نهال ارزش‏ها را در کشتزار روح و روانش غرس کرده بودند.
سیماى با صلابت عباس علیه‏السلام
از عنایات الهى در خصوص حضرت عباس علیه‏السلام این بود که علاوه بر بزرگوارى، کرم، نیک خویى و عطوفت، داراى سیمایى جذّاب و چهره‏اى شکفته و با حُسن و جمال بود و در واقع، نور ایمان از پیشانى وى مى‏درخشید ولواى مَجد و شکوه پدرش را بردوش مى‏کشید و رخسارى زیبا و اندامى متناسب و نیرومند داشت که آثار دلیرى و شجاعت در آن نمایان بود. راویان و مورّخان، او را خوب‏رو و پرجاذبه وصف کرده‏اند. رشادت اندام و قامت ایشان در حدى بود که براسب نیرومند و بزرگى مى‏نشست؛ لکن در همان حال پاهایش بر زمین کشیده مى‏شد.18
از همان ابتداى تولّدش، از شدّت زیبایى و سیماى نورانى، به «ماه بنى‏هاشم» موسوم گشت. قبل از او، «عبد مناف»، جدّ رسول اکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به قمر سرزمین حجاز معروف بود و عبداللّه پدر حضرت محمد صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم به قمر خانه کعبه شهرت داشت. این لقب که شایسته آن کودک خوش چهره و مه جبین بود، همچنان برایش باقى ماند.19
ملاّعلى خیابانى تبریزى در جلد محرم وقایع الایّام از کتاب «مظاهر الانوار» میرزا رضا قلى‏خان هدایت نقل مى‏کند که: ابوالفضل علیه‏السلام قامتى بلند و بازوان کشیده داشت و چون بر اسب‏هاى قوى قرار مى‏گرفت، زانوهاى او حوالى گردن اسب بود. صورتش مظهر جلال و جبروت کردگار جهان و در شجاعت و مناعت طبع، بعد از امام حسین علیه‏السلام ، سرآمد اولاد امیرالمؤمنین علیه‏السلام و سپهسالار و علمدار امام سوم بود.20
مادرش امّ‏البنین که قلبش آکنده از محبت نسبت به عباس بود، از چشم رشک‏ورزان بر سیماى فرزندش عباس، هراس داشت و مى‏ترسید که مبادا آن تَنگ نظران تُنُک مایه، بر وى آسیبى برسانند و رنجورش کنند؛ لذا مدام در دعاها و اذکارى که بر زبان جارى مى‏ساخت، عباس را در پناه خداوند متعال قرار مى‏داد و در باره‏اش دعا مى‏کرد:
فرزندم را از شرّ چشم حسودانِ نشسته و ایستاده، آینده و رونده، مسلمان و منکِر، بزرگ و کوچک، زاده و پدر در پناه خداوند یکتا قرار مى‏دهم.21
از منظر ستارگان آسمان امامت
حضرت عباس علیه‏السلام در بیت امامت و ولایت تربیت نیکویى یافت و حضرت على علیه‏السلام نظرى ویژه در پرورش او داشت، همانند مقاصد پیامبراکرم صلى‏الله‏علیه‏و‏آله‏وسلم در رشد و شکوفایى امام حسین علیه‏السلام ، یعنى همان گونه که خاتم رسولان، امام سوم را براى تربیت دادن حماسه‏اى پرشکوه پرورش مى‏داد و او را بر سر زانوى خویش با نوازش‏هاى خاص به مراحل رشد و کمال رسانید و سفارش وى را به تمام مسلمانان نمود و حسین را جزئى از خود و خود را جزئى از او معرفى نمود: «حسین منّى و انا من حسین». حضرت على علیه‏السلام مى‏دید که فرزندش در صحراى کربلا به یک فداکار و جانباز نیازى خواهد داشت؛ از این جهت، از خداوند خواست که او را صاحب پسرى نماید که در زندگانى یاور و مطیع امام حسین علیه‏السلام باشد. عباس با چنین مقصد مقدّسى از مادرى ستوده خصال، زاده شد و با تربیت علوى، به شکوفایى رسید و در عرصه‏هاى گوناگون در مقابل برادرانش هیچ گاه از ادب خارج نگردید و در فرمان‏بُردارى از امام حسن و امام حسین علیهماالسلام از جان و دل مى‏کوشید و لباس فخر و مباهات را از این بابت بر تن کرده بود و در همه حال ابراز لیاقت و فعالیت خستگى ناپذیرى کرده و در نهایت خضوع و فروتنى، زمین ادب امامت را بوسیده است. امام حسین علیه‏السلام نیز این حماسه‏آفرینى‏ها و وفادارى‏هاى برادرش عباس را ارج نهاد و براى وى مناصبى معیّن کرد که از چنین مراتب و مقاماتى معلوم مى‏شود. حضرت حسین‏بن على علیهماالسلام نظر خاصّى به ابوالفضل داشته که فرد دیگرى از بنى‏هاشم این لیاقت را نداشته‏اند.22
امام سجاد علیه‏السلام که خود الگوى تقوا و زهد و عبادت است، درباره این جوان هاشمى فرموده است:
خداوند عمویم عباس را رحمت کند که از خود گذشتگى کرد و نیک از عهده آزمایش برآمد. خود را فداى برادر کرد تا دستانش بریده شد... عباس علیه‏السلام را نزد خداوند متعال منزلتى است که همه شهیدان در روز قیامت بر او غِبطه مى‏خورند.23
حضرت امام صادق علیه‏السلام از عباس علیه‏السلام تجلیل مى‏کرد و مواضع افتخارآفرین او را در روز عاشورا، تکریم مى‏نمود. امام علیه‏السلام در بیانى عالى، آن استوانه استقامت را این گونه وصف کرده است:
عموى ما عباس بن على، بصیرتى نافذ، بینشى ژرف و ایمانى محکم داشت. همراه با امام حسین علیه‏السلام و در رکاب او به جهاد پرداخت و به خوبى از بوته آزمایش و ابتلا بیرون آمد. (ایثارى تمام نمود) و با شهادت از دنیا رفت.24
امام صادق علیه‏السلام در زیارتى که به شیعیان آموخته ـ که داراى سند صحیح و مورد اتفاق و تأیید عالمان امامیه است.ـ مقام حضرت عباس علیه‏السلام را چنین مى‏ستاید:
«سَلامُ اللّه و سَلامُ ملائکته المُقرّبین و انبیاء المرسلین و عباده الصالحین و جمیع الشهداء و الصدیقین، الزاکیات الطیبات فیما تغتدى و تَرُوحُ علیک یابن امیرالمؤمنین؛ درود خدا و درود فرشتگان مقرّبش و سلام پیامبران مرسل و بندگان صالحش و سلام تمامى شهدا و اهل صداقت، سلام‏هایى پاک و طیّب در صبحگاهان و شام‏گاهان برتو باد اى فرزند امیرالمؤمنین...
باتوجه به این‏که متن زیارت فوق با زیارت سرور مظلومان، امام حسین علیه‏السلام ـ که از امام ششم علیه‏السلام روایت شده، شباهت زیادى دارد؛ براى ما این حقیقت روشن مى‏شود که منزلت قمربنى‏هاشم، صرف نظر ازمقام ویژه امامت و عصمت که براى امام حسین علیه‏السلام متصوّر و محقّق است، به مقام امام حسین علیه‏السلام شبیه است.25
مصلح غیبى، حجّت خدا و بقیه اللّه الاعظم(عجّ) قائم آل محمد در بخشى از زیارت ناحیه مقدسه، حضرت عباس علیه‏السلام را چنین وصف کرده است:
«السلام على ابى‏الفضل العباس بن امیرالمؤمنین، المُواسى اَخاهُ بِنفسِهِ الآخِذُ لِغَدِهِ من اَمْسِه، الفادى لَه، الواقى السّاعى الیه...»26
سلام بر ابوالفضل العباس فرزند امیرمؤمنان؛ آن که با فداى جان خود نسبت به برادرش، مواسات (هم‏دردى) کرد و از گذشته‏اش براى آینده توشه برگرفت. آن که در رکاب برادر فداکارى نمود و با جان خویش از وى حفاظت کرد و به سوى او سعى و اهتمام وافى داشت.
در واقع، حضرت ابوالفضل علیه‏السلام چشمه فضل و بزرگوارى بود و گویى از خورشید خونین امامت، یعنى حسین بن على علیهماالسلام شجاعت، علم، صلاح و تقوا را اخذ کرد و به نحو احسن به ظهور رسانید و از این جهت، قول خداوند در قرآن کریم صادق است که
«والشّمس وضُحیها والقمر اذا تلیها»27؛ سوگند به آفتاب و روشنى‏اش به هنگام چاشت و سوگند به ماه چون از پى‏آن برآید.
علامه مجلسى قدس‏سره به نقل از مزار شیخ مفید قدس‏سره و مزار ابن مشهدى از امام صادق علیه‏السلام روایت مى‏کند که در زیارت خود خطاب به حضرت ابوالفضل علیه‏السلام فرموده‏اند:
«لَعَنَ اللّهُ اُمَّهً اسْتَحَلَّتْ مِنْکَ الَمحارِمَ وَانْتَهکت فیک حُرمه الاسلام28؛ خداوند لعنت کند گروهى را که محارم الهى را در شأن تو حلال شمردند و با کشتن تو حُرمت اسلام را زیر پا نهادند.
علامه عبدالرزّاق مقرّم در این باره نوشته است:
«این کلام شریف، ما را به منزلتى عظیم از قمر بنى‏هاشم واقف مى‏سازد. زیرا همانند این خطاب در باره هیچ یک از شهیدان کربلا نیامده است؛ با وجود آن که آنان به برترین مرتبه فضل و ایثار رسیده‏اند که دیگر شهدا به آن دست نیافته‏اند.»29

1ـ راه و روش تربیت از دیدگاه امام على(ع)، على محمد حسین ادیب، ترجمه دکتر سید محمد رادمنش، ص 287
2 ـ تاریخ الخمیس، حسین بن محمد بن الحسن دیاربکرى، متوفاى 966 ه .ق.، ج 2، ص 317؛ المعارف، ابن قتیبه دینورى، ص 92؛ عمده‏الطالب فى‏انساب آل ابى‏طالب، ابن عتبه، ص 327 ـ 328.
3 ـ زندگانى حضرت ابوالفضل العباس، علامه باقر شریف قرشى، ترجمه سید حسن اسلامى، ص 28؛ زندگانى قمربنى‏هاشم، عبدالحسین مؤمنى، ص 135.
4 ـ مناقب آل ابى‏طالب، ابن شهرآشوب سروى مازندرانى، ج 3، ص 76.
5 ـ تاریخ ابن اثیر، ج 3، ص 158؛ تاریخ ابوالفداء، ج 1، ص 181؛ تاریخ طبرى، ج 6، ص 89.
6 ـ الفصول المهمّه، سیدعبدالحسین شرف الدین، ص 145؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 117.
7 ـ مناقب، ج 2، ص 93؛ العباس، علامه مقرّم، متن ترجمه، ص 157.
8 ـ مجموعه شهید اوّل، محمد بن مکّى.
9 ـ العباس، علامه مقرم، ص 158؛ حضرت ابوالفضل، حسن مظفرى، معارف، ص 39.
10 ـ زندگانى حضرت ابوالفضل‏عباس، علامه باقر شریف قرشى، ص 29.
11 ـ تذکره الشهداء، ملاحبیب اللّه شریف کاشانى، ص 443؛ مناقب ابن شهرآشوب، ج 2، ص 76 و 92؛ خصایص العباسیه، شیخ محمد ابراهیم کرباسى، ص 118 و 119؛ کشف الغمّه فى معرفه الائمه، ج 1، ص 590.
12 ـ تاریخ تولد حضرت ابوالفضل را اکثر منابع، چهارم شعبان سال 26 هجرى و برخى سال 27 هجرى نوشته‏اند. ر.ک: العباس، ص 159؛ مجالس السنیه، سید محسن امین، مجلس 61؛ فرسان الهیجاء، ذبیح اللّه محلاتى، ج 1، ص 187.
13 ـ زندگانى حضرت ابوالفضل، علامه باقرشریف قرشى، ص 31.
14 ـ سفینه البحار، محدّث قمى، ج 2، ص 155؛ العباس بن على رائد الکرامه و فداء فى‏الاسلام، ص 25؛ خصائص العباسیه، ص 119.
15 ـ روضه المتقین، محمدتقى مجلسى، ج 8، ص 626؛ حیاه الامام حسن(ع)، ج 1، ص 65.
16 ـ تاریخ الخمیس، ج 2، ص 317؛ العباس، بخش 6.
17 ـ مستدرک الوسایل، محدّث نورى، ج 2، ص 635.
18 ـ مقاتل الطالبیین، ابوالفرج اصفهانى، ص 22.
19 ـ زندگانى قمربنى‏هاشم، عبدالحسین مؤمنى، ص 138.
20 ـ فرسان الهیجاء، ج 1، ص 190؛ قمقام زخّار، فرهاد میرزا.
21 ـ المنمق فى‏اخبار القریش، ص 437.
22 ـ زندگانى قمربنى‏هاشم و حضرت على اکبر و على اصغر شهید، حسین عمادزاده، ص 63ـ 64.
23 ـ ذخیره‏الدارین، سیدعبدالمجید شیرازى حائرى، ص 123، به نقل از عمده الطالب؛ امالى شیخ صدوق، مجلس 70، ص 374.
24 ـ سرالسلسله العلویه، ابى‏نصر بخارى (زنده در سال 341 ه .ق) با مقدمه و تعلیقات علامه سید محمدصادق بحرالعلوم، ص 89؛ عمده الطالب، ص 327؛ ذخیره الدارین، ص 123.
25 ـ ر.ک: مجلد مزار بحارالانوار، ص 148؛ کامل الزیارات، ابن قولویه؛ مفاتیح الجنان، زیارت حضرت عباس(ع).
26 ـ مفاتیح الجنان، فرازى از زیارت ناحیه مقدسه؛ المزار، محمد بن مشهدى.
27 ـ شمس/ 1 و 2.
28 ـ بحارالانوار، مجلد مزار، ص 165.
29 ـ العباس، علامه مقرّم، ص 238 ـ 239.


[ جمعه 90/9/4 ] [ 3:42 صبح ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
<   <<   6      
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????