سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 

«سید جاسم طویر جاوی» برای من روایت کرد در حالی که بر منبر بود و گفت: در شهر کربلا مردی به اسم «حاج عباس سلمانی» بود. یک روز مشغول تمیز کردن مهتابی های داخلی در بالای قبه ی مطهره ی مولا ابوالفضل العباس (ع) بود، در یک لحظه پایش لغزید و از بالای گنبد به زمین سقوط کرد پس از آنکه سرش در اثر برخورد با زمین شکافت مردم گفتند او مرده است ولی فوراً او را برای معالجه به بیمارستان بردند که شاید زنده باشد. در روز صبح بعد یکی از آشنایان با من تماس گرفت و به من گفت: حاج عباس شفا پیدا کرده است وقتی من این خبر را شنیدم گمان کردم او با من شوخی می کند. گفتم: کجا آن مرحوم را دفن می کنند؟ به من گفت: به خدا قسم او شفا گرفته و در قید حیات است و می تواند از بیمارستان برود بیا خودت آن را ببین. فوراً من به بیمارستان رفتم و با دو چشم خودم دیدم که شفا یافته است و شیر می خورد و پزشکش به نام هادی عباسیچی در کنار اوست. و به من گفت: ای سید وقتی حاج عباس را پیش من آوردند توانستم بفهمم که دو تا پنج دقیقه ی دیگر می میرد. چون چیزی نبود که به حساب بیاید. حاج عباس برای من اظهار کرد وگفت: آقا نمی دانم بعد از سقوط چه حادثه ای اتفاق افتاد. من برای خودم تصور مرگ را کردم و اینکه زمان آن نزدیک شده و در زمان سقوط، مردی را دیدم که عمودی در دست داشت و به من گفت تسلیم شو، تسلیم شو، به او گفتم من مرد فقیری هستم و زن و چند بچه دارم، آن ها کسی را ندارند مرا به خود واگذار. دوباره گفتار خود را تکرار کرد و در اثناء این گفت و گو عباس (ع) را دیدم که مرا از دور صدا زد و نزدیک من آمد و به مرد گفت از او دور شو، به زودی می بینی که این مرد سرش شکافته آن گونه که سر من در روز طف به سبب دفاع از قداست و شرف محمدی اصیل شکافته ش، پس او را رها کن. او مرا رها و از من فرار کرد. ابوالفضل العباس(ع) به سر من دست می کشید و به من گفت: ای حاج عباس بلند شو تو شفا گرفتی و هیچ مرضی نداری و عصر امروز از بیمارستان خارج می شوی ولی آنجا یک لامپ کوچک در مناره ی شرقی از حرم من خاموش شده است از حرم من برو و آن را روشن کن و نگذار چراغ های ما خاموش شود و این چیزی است که دشمن را خوشحال می کند.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:3 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

«سید جاسم طویر جاوی» برای من روایت کرد در حالی که بر منبر بود و گفت: در شهر کربلا مردی به اسم «حاج عباس سلمانی» بود. یک روز مشغول تمیز کردن مهتابی های داخلی در بالای قبه ی مطهره ی مولا ابوالفضل العباس (ع) بود، در یک لحظه پایش لغزید و از بالای گنبد به زمین سقوط کرد پس از آنکه سرش در اثر برخورد با زمین شکافت مردم گفتند او مرده است ولی فوراً او را برای معالجه به بیمارستان بردند که شاید زنده باشد. در روز صبح بعد یکی از آشنایان با من تماس گرفت و به من گفت: حاج عباس شفا پیدا کرده است وقتی من این خبر را شنیدم گمان کردم او با من شوخی می کند. گفتم: کجا آن مرحوم را دفن می کنند؟ به من گفت: به خدا قسم او شفا گرفته و در قید حیات است و می تواند از بیمارستان برود بیا خودت آن را ببین. فوراً من به بیمارستان رفتم و با دو چشم خودم دیدم که شفا یافته است و شیر می خورد و پزشکش به نام هادی عباسیچی در کنار اوست. و به من گفت: ای سید وقتی حاج عباس را پیش من آوردند توانستم بفهمم که دو تا پنج دقیقه ی دیگر می میرد. چون چیزی نبود که به حساب بیاید. حاج عباس برای من اظهار کرد وگفت: آقا نمی دانم بعد از سقوط چه حادثه ای اتفاق افتاد. من برای خودم تصور مرگ را کردم و اینکه زمان آن نزدیک شده و در زمان سقوط، مردی را دیدم که عمودی در دست داشت و به من گفت تسلیم شو، تسلیم شو، به او گفتم من مرد فقیری هستم و زن و چند بچه دارم، آن ها کسی را ندارند مرا به خود واگذار. دوباره گفتار خود را تکرار کرد و در اثناء این گفت و گو عباس (ع) را دیدم که مرا از دور صدا زد و نزدیک من آمد و به مرد گفت از او دور شو، به زودی می بینی که این مرد سرش شکافته آن گونه که سر من در روز طف به سبب دفاع از قداست و شرف محمدی اصیل شکافته ش، پس او را رها کن. او مرا رها و از من فرار کرد. ابوالفضل العباس(ع) به سر من دست می کشید و به من گفت: ای حاج عباس بلند شو تو شفا گرفتی و هیچ مرضی نداری و عصر امروز از بیمارستان خارج می شوی ولی آنجا یک لامپ کوچک در مناره ی شرقی از حرم من خاموش شده است از حرم من برو و آن را روشن کن و نگذار چراغ های ما خاموش شود و این چیزی است که دشمن را خوشحال می کند.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:3 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

« سید صالح » سردسته و جلودار دسته ی محل ، به رغم سن زیادش ، عرق ریزان در طول دسته از این طرف به آن طرف می دوید و همه ی هوش و حواسش شده بود نظم و کنترل دسته. مبادا یکی لق سینه بزند...یا صدای نوحه ی مداح با آهنگ گروه موزیک ناهماهنگ شود... یا مبادا شعارهای زنجیر زنها با سینه زنها تلاقی پیدا کند ، یا مبادا علم بزرگ جلو دسته از دست « حاج عباس» سقوط کند...یا مبادا...
« آقا فخر » میاندار ، فاصله ی میان دسته ی پسر بچه ها ، سینه زنها و زنجیر زنها را تنظیم می کرد، البته طوری که طبالها و سنج زنها و کتل دارها محل سازمانی خود را در دسته ، تغییر ندهند و ضرب آهنگ حرکت افراد نامنظم نشود.
« مرشد اصغر » هم در پشت میکروفون ، که با دو بلندگوی بزرگ در عقب وانت نصب شده بود ، چنان با سوز وگداز می خواند که همه ی آدمهایی را که در دو طرف خیابان اصلی، دسته ایی به آن بزرگی را مشایعت می کردند، به گریه وآه و فغان انداخته و شور و حال عجیبی ایجاد کرده بود.
وانت پشت سر دسته ی پسر بچه ها و سینه زنها با سرعت خیلی کمی حرکت می کرد و فاصله ی میان گروه موزیک و زنجیر زنها را پر کرده بود.
« مش یدالله » هم درعقب وانت سرباز کناردست مرشد بود و با پمپ بزرگی که در دست داشت، مدام به سر و روی عزاداران و مشایعت کنندگان گلاب می پاشید و فضا را معطر می کرد.
دسته ی به این بزرگی و با این عظمت در همه شهر بی بدیل بود و همه را تحت تأثیر قرارداده بود.
زنجیر زنها با حرکات ممتد و پرصلابت خود گویی واقعه ی عاشورا را دوباره زنده و همه را شگفت زده کرده بودند به این سبب بود که وقتی«حاج عباس» درست درمقابل دربیمارستان، ناگهان علم بزرگ جلو دسته را رها کرد و فریاد زد:«آخ ...خدایا کمرم!...»، آنقدر داد و فریاد و سر و صدا بود که به جز «محسن کوچولو» ارشد دسته ی پسرها بچه ها، هیچ کس متوجه ی فریاد «حاج عباس » نشد، ولی محسن که عرق از سر ورویش می ریخت وقت را ازدست نداده، بلافاصله سه چهار نفر از سینه زنها را خبر کرد وآنها هم خیلی سریع زیر بغل حاجی را گرفتند و دل جمعیت را شکافته ،او را به بیمارستان منتقل کردند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد...سپهدار نیامد »
از صبح که دسته از حسینه ی محل راه افتاد، تا حالا که ساعت نزدیک دوی بعد از ظهر بود و حدود پانصد، ششصد متر بیشتر به حسینه نمانده بود، به رغم هوای گرم و طاقت فرسا، همه در جوش و خروش بودند، به سر وسینه می کوبیدند و گریه و زاری می کردند و ضجه می زدند.
اولین جایگاهی که صبح دسته وارد آن شد، صحن نه چندان بزرگ امامزاده بود که همه در تعجب بودند که چگونه دسته ایی 10 ، 12 هزارنفری را در دل خود جای داده است و با همه کمبود امکانات ، متولیان امامزاده، چقدر به عزاداران احترام می گذاشتند.
بعد از امامزاده، دسته به مسجد امام شهر وارد شد که مراسم در آنجا هم با آبرومندی تمام برگزارشد.
پس از خروج از مسجد امام، جایگاه بعدی تکیه ی سادات بود در تکیه، مرشد اصغر پشت میکروفن رفت و با سوز و گدازش غوغا به پا کرد، طوری که چند نفر زن از فرط ضجه و شیون غش کردند، و مدتها طول کشید تا آنها را به هوش آوردند.
مراسم غریبی بود طوری که گویی واقعه ی ظهر عاشورا دوباره زنده شده بود و سلسله رویدادها مثل پرده ی سینما جلو چشم همگان نمودار شده، صدای جیغ و فریاد، تکیه ی سادات را از جای کنده بود.
سید صالح بعد از مراسم تکیه، در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت، دسته را به سمت گلستان شهدا هدایت کرد و آنجا بود که «حاج عباس» نقش اصلی رابه عهده گرفت.
همراه با صدای عظیم طبل و سنج، «حاج عباس» به میان صحنه رفت و علم سی پره ی به آن بزرگی را چند دور چرخاند، علمی که آن قدر سنگین بود که حتی دو سه نفر آدم معمولی هم نمی توانستند آن را به چرخانند.
نماد دست بریده ی وسط علم چنان عقب و جلو می رفت و با حرکت سریع پانزده پر طرف راست، و پانزده پره طرف چپ، همراه با صدای موزون شیپور، طبل وسنج، خیابان بلوایی بوجود آورده بود که زن ومرد بی اختیار شیون و زاری می کردند و به سر و سینه می کوبیدند و صدای غرای فریادشان به آسمان بلند بود،عجب شوروحالی!
بیست سال تمام بود که «حاج عباس» در ظهر روز عاشورا با آن علم به آن بزرگی چنین صحنه ی شگفت و باور نکردنی را بوجود می آورد، اما انگار به هیچ وجه نمی خواست بپذیرد که امسال پنچاه سالش پرشده و این عملیات محیرالعقول دیگر برایش بسیار مشکل است. فکر می کرد مانند سالهای دور و نزدیک هنوز در وسط گود زورخانه، کباده به دست، مشغول میانداری و رهبری ورزشکاران باستانی و قهرمانان سنتی است که مدام برای تندرستی اش صلوات می فرستادند وماشاءالله ... ماشاءالله می گفتند.
سرانجام آقا فخر میاندار که احساس کرد اگر «حاج عباس» دو، سه دور دیگر بچرخد، ممکن است کنترل علم را ازدست بدهد و با سقوط آن، مشکل عظیمی ایجاد شود، بلافاصله خود را به وسط جایگاه رساند و با درخواست یک صلوات بلند، حاجی را از ادامه ی کار باز داشت و او را به میان جمعیت برد.
بعد از حرکات تواتمند حاجی، پرچمدارها، طبق دارها و کتل چی ها بودند که هماهنگ با موسیقی طبل و شیپور و سنج به وسط جایگاه آمدند و با چرخشها و عملیات شگفت خود مراسم سوگواری سنتی را به پایان رساندند و سرانجام به فرمان آقا فخر، حاج عباس علمدار و به دنبال او، پسر بچه ها سپس سینه زنها و در نهایت زنجیر زنها به نوبت ازگلستان شهدا خارج شدند و با دم همیشگی خود، مانند دریایی مواج و خروشان، خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند تا بالاخره خسته و کوفته به حسینه محل نزدیک شدند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد..... سپهدار نیامد »
اول از همه دسته ی پسر بچه ها که در جلو صفوف، پشت سرعملدار بزرگ، حرکت می کردند، وارد حسینه شدند.
محسن کوچولو ارشد دسته ی پسر بچه ها که همیشه حرکات علم بزرگ را نظاره می کرد، تنها کسی بود که دیده بود درست در لحظه سقوط علم ناگهان مرد رشید بلند قامتی، که شالی سبز به گردن داشت وهاله ای نورانی چهره اش را پوشانده بود از لای جمعیت عزادار بیرون آمده و دسته علم درحال سقوط را از دست «حاج عباس» گرفته و از واژگونی آن ممانعت کرده بود، اما در آن ازدحام و بحبوحه، هیچ کسی متوجه ی این تغییر و تحول نشده بود.
نیم ساعتی طول کشید تا سینه زنها و زنجیر زنها، عرق ریزان و خسته به حسینه رسیدند و در شبستان یا گوشه کنار صحن و سرا جای گرفتند و کم کم سروصداها فروکش کرد، ولی هنوز هم عده ای در خیابان بودند و صدای عزا داری از کوچه و خیابان به گوش می رسید. وقتی سید صالح پیر علم بزرگ را در کنار آب انبار، سرجایش درعلمدان دید، تازه به صرافت افتاد که مدتی است از حاج عباس خبری نیست.
خبر گم شدن حاج عباس دهان به دهان گشت ازسید صالح به آقا فخر، ازآقا فخر به مرشد اصغر و مش یداله و از این به آن... اماهیچ کس نمی دانست حاج عباس را چه شده و حالا کجاست و چه می کند!...
محسن کوچولو که این وضع را دید خود را به سید صالح رساند و از ابتدا تا انتهای ماجرای سقوط علم را برایش تعریف کرد.
آقا فخر گفت:« نه این غیر ممکنه !...»
مرشد اصغر گفت:« بچه، خیالاتی شده !...»
مش یداله گفت:« هوا گرمه و بچه خسته !...»
سید صالح به روی کنده زانو نشست، طوری که هم قد محسن شد:« کجا این اتقاق افتاد؟»
- در خیابان اصلی، مقابل در بیمارستان، الان حاجی آنجاست، می توانید به ملاقاتش بروید : این حرف همه را تکان داد و یکپارچه به تلاطم افتادند.
آقا فخر که کم کم از ناباوری بیرون آمده بود، گفت:« آقایان چرا معطلید ؟!»
وبه طرف درخروجی حسینه راه افتاد و به دنبال او پنج، شش نفر دیگر هم به را افتادند، فقط سید صالح که مات و مبهوت صحبتهای محسن شده بود در این هنگام تازه به صرافت افتاد که، پس بدون حضور حاج عباس، چه کسی جایگزین او شده و علم به آن سنگینی را از جلو در بیمارستان تا حسینه حمل کرده است؟!... بناچار دوباره دست به دامان محسن شد:
«خوب محسن جان، اگر درست گفته باشی، وقتی حاج عباس گفت، آخ کمرم و علم را رها کرد، پس چه کسی آنرا ازدست حاجی گرفت و تا اینجا آورد؟»
- والا درست نشناختمش، یعنی اصلاً تاحالا ندیده بودمش، انگار اهل این محل نبود، مرد رشید بلند قامت نورانی بود که بوی عطرش همه جا را گرفته بود شالی سبز به گردن داشت و با قدرت فوق العاده ایی که داشت علم در دستش مثل موم بود.
- آخه از او نپرسیدی کیست؟ به جز حاج عباس چه کسی می تواند علم سی پره ی به آن سنگینی را به تنهایی حمل کند؟!
- آقا سید، اتفاقا! برای خود من هم این سؤال پیش آمد ، اما وقتی از او پرسیدم با نگاه مهربانش لبخندی زد و چیزی نگفت و علم را از خیابان اصلی تا حسینه براحتی حمل کرد، و بعد در کنار آب انبار در علمدان قرار داد و در لابلای جمعیت از نظر پنهان شد و دیگر او را ندیدم.
ناگهان سید صالح مثل برق گرفته ها مات و مبهوت شد و با دو دست محکم به سر خود کوبید و به گریه افتاد، آن هم چه گریه ای!... وبعد بریده بریده زیرلب زمزمه کرد:«دیدم علم چقدرمعطر ونورانی شده است!»
کم کم جای جای حسینه پر از جمعیت شده، آخرین نفرات زنجیر زن به درون وارد می شدند، ولی هنوز کم و بیش صدای شعار به گوش می رسید:
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد...سپهدار نیامد».
سید صالح پیر، که هنوز از ابهام سخنان پر صلابت محسن کوچولو بیرون نیامده بود با شیندن شعر سینه زنها، اشک ریزان و منقلب، بریده بریده گفت:
«چرا...آمد...ما کور بودیم!...مگر بوی عطرش را از علمدان استشمام نمی کنید؟!» و سپس بی هوش نقش برزمین شد....


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:2 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

یادم ز وفای اشجع الناس آید
و از چشم ترم سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین –علیه السلام- دگری
هیهات برادری چو عباس آید
این شعر سوزناک، شعری است که حضرت حجت –عجل الله تعالی فرجه- بر آن وفادار است و مرثیه عمویش حضرت ابوالفضل –علیه السلام- که سخت به آن دلبسته است. شاید این قصه...
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردی یکّه است. کیست که فخر عرب است و مظلوم جهانی؟! این ها با هم نمی شود. نمی شود جمع شان کرد و گفت یکی از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب... و حالا یکّه و تنها! غریب و مظلوم! کیست؟ نکند از آن زمانی که گریخته، جهان، مجموعه شهرها و آبادی ها رسوم خود را از یاد برده اند؟ «می خواهم یاری اش کنم. من سال های سال را بادیه نشین صحرا بودم. به دور از اغیار و هم نشین سنگ ها و گیاهان. دوستان من بُتّه های خارزار هستند و میش ها که جرعه آبی به زور برایشان فراهم می کند و غروب گاهان، وقت اُنس من با این هاست. آن جهان را چه کنم؟ این جهانِ دور شده را چه؟ این جا کوفه است. بعد من، کوفه بعد من و من ها و اوها و آنها... پس کجایند...؟»
- به جنگی رفته اند. خود پسرِ رسول خدا را دعوت کردند و خود بی شرمانه به ستیزش برخاستند!
- من خوی عرب که در خونم است را می شناسم و مهمان نوازی و جوان مردی قومم را شناخته ام. حال چگونه شده است؟
- جهان عوض شده است. یاری اش نکردند. زیاده اگر از این می خواهی به کنار «قصر خرابه ها» برو، آن جا دیوانه وشی است که سال ها خود را به دیوانگی زده. شاید ببینی اش. او عاقل ترین عاقلان است. شاید از میان حرف های او رازها بشنوی. همان گونه که پیشینیان شنیده بودند.
- این چنین خواهم کرد...
مرد عرب با یال و کوپالی که درشتی و عظمت از آن می بارید به راه شد. جاده ای پر ریگ که به تپه ای می رسید و از پس آن خرابه ای کوچک و سپس اولین خانه ها... آن طور که گفته بود آن دیوانه وش در پسِ کوچه ای باید سکنی گزیده باشد که آن سوی اش قصری است. چرا این نام را به آن جا داده اند. هر شهر بر این خرابه ها درنگی داشته. از ازل سرنوشت. گویی رازها را آن جاها باید جست!
هوا گرم بود و نسیمی اگر می وزید، عطش اولین هدیه اش بود. خانه ها در سکوتی خفقان آور خفته بودند. در شارع ها استری می دوید یا شتری کف به دهان آورده به سویی می دوید. چند گوسفند، یله در سایه کپرها ریشه خاری را به دندان گرفته بودند و با هر صدا سری می جنباندند. به سویی که سراب بود و آب نبود و گرما و تیغ درشت آفتاب بود. از آنها که گذشت، جایی کنار «خفته آبی» مردی را دید که کنار جاده ای به آهستگی راه می رفت و چیزی شاید چند بیت شعر را زیر لب نجوا می کرد.
- ای عرب! آیا دیوانه وشی که رازها را می داند و فعلاً در این شهر خواب زده و ویران، در برآوردن نیاز و پرسش من تنها یکه دهر است را می شناسی!
مرد عصایش را بلند کرد و به او اشاره کرد. بعد با تأنی نگاهش کرد:
- ای مرد اعرابی! من هم مثل تو، غریبه ام. لباست می رساند که از اهل این شهر نیستی. زمخت چون چهره بیابانی ات! مرا هم شترفروشی به این شهر کشانده و حالا غیب اش زده است. می گویند به جنگی رفته! شاید درآمدش از فروش شترهای کج و کور این دیار که زایایی ندارند بیشتر بوده است که سودای جمع کردن سپر و زره و خُود به سرش زده... اوف... می گوید کشته... کشته از پس کشته... از کوفیان نیز!...
- ابدال عرب... از ابدال عرب...!
- آیا غزلی زمزمه می کنی؟ از معلقات سبعه که لابد هذیان شب و روزت بوده است. در بیابان ها...؟!
مرد عرب فریاد کشید: این گونه نیست! بادیه نشینی هوای دلم را مرمّت می کرده است، دلم جوان است و پیچیده به عطری که از افق ها می آید. به شهر و آوازه های آن بی اعتنایم. گوشه عزلت داشته ام که دلم به آلایشی،زرق و برقی روی نگرداند و بی تاب این و آن نشود! هیهات که رؤیایی عجیب آرامشم را به هم ریخته است. سرگشته و حیرانم!
- چه رؤیایی دیده ای؟
- خواب دیدم که فخر عرب، جوان مرد جوان مردان که چهره پوشیده داشت از تباهی روزگار در شکایت بود. اجداد من همگی شکارچی شیر بوده اند. نسل در پی نسل... سودای شکار شیر در سرم بود که نعمت بیابان ها را شناختم. پدرانم سفر خود را آغاز کردند. مثل سفرِ بازی یا عقابی در دلِ آسمان. کوچیدند. رفتند. آن گاه به دارایی خرد خود قناعت کردم. دوشیدن شیری، پرورش گوسفندی، آذوقه دادن به مرغ و ماکیانی... رؤیایی عجیب کرده ام را تکانید. چنان تکیده شدم که ساز و کار جهانم به هم آمد! چرا عرب که به شعر و پهلوانان خود مفتخر است به ننگی فرو شود که آه از نهاد ابدال آن بلند شود. این چه شیوه ای است که خرّمیان زر و زور و دنیا به آن آغشته گشته اند. این کجای مروت و رسم فتوتی است که عرب آوازه دار و داعی آن است ها؟
مرد عصایش را به زمین کوبید و بر روی خاک ها نشست.
- رفته اند... رفته اند... به پس کوه. هفت آتش، هفت کوه دریا، هفت کوه خشم و دوزخ... به جنگی رفته اند که ایلغاری در پس آن نبوده است. نه فخری نه شعری، پوش در پوش. مثل خُپ کردن گربه ای در خوف یک شبح. درمانده روح و روانشان! در خلنگزارها و بیابان ها...
شتری رمیده و هراسان به سویشان دوید. هر دو به طرفش و حیوان سراسیمه راه برگشت را در پیش گرفت. مرد عابر گفت: دلم برایت می سوزد! آن چنان که برای خودم. این راه را بگیر و برو، عجوزه زنی در آن سوی آن کشتزار چادری دارد. خودِ خادمه چوب دار شهر بوده است. رازها در پوش اوست. شاید دوای درد و اَلَم تو پیش او باشد!
مرد خاک ها را از خود تکانید و عزم رفتن کرد. با خود اندیشید «اگر غریبه بود آن زن را از کجا می شناخت؟ اگر غریبه بود از پیشه ام چه خبرها داشت. از مزاج و بیابان و حکمت روزگار و وصف جنگی که شده است. خدایا راهنمایی ام کن!»
به بقایای شهر که در پیش رو بود نگاه کرد. شهری خفته در کابوس ها و تاریخ خود. دیوارها کوتاه و گلی و نخل هایی که نه سبز بودند و نه خشک! عمارت دارالخلافه در محاصره خانه هایی بود، از خوف خطری. «به کجا بروم؟»
- کاش این خواب مرا آسوده می گذاشت و آن چهره بر من نظری نمی کرد. با همان گیاهان و سنگ و خارها سخنم را می گفتم و غروب را به آشتی می خواندم! با ماه که برمی آید برمی آمدم و با خورشید و حرارات می خواندم. می سوختم و همدم سنگ های تشنه. جالیزهای خاک را جست و جو می کردم، در پی صفا، آسایشی...! شهر محاصره در یل های عرب حالا به خفتکده ای حقیر بدل شده است که مردهایش را رها کرده است، کجایند؟ خدایا به کجای این جهان، به ستاره کدام شبی خود را بیاویزم که آسودگی رهاوردم باشد؟
- ای مرد اعرابی! ابدال عرب چند تایند. زُهیر و ابوعمر و خالد و در رأس آنان ابوفاضل که از خاندان بنی هاشم است. رخسارش چو ماه چهارده سپهر، قامتش هم چون سَروی تناور و نگاهش چون جویباری از نور! کجا باید بیابی اش؟
وسط خارزارها و بیابان ها، کرب و بلا. سرزمینی که بلا را به حسین – علیه السلام – و یارانش فرو بارید. تیغ های رَمان و شتران افسارگسیخته و خیمه های در آتش...
تَف! تفِ مرگبار و زهرآگین که تیغ پس از تیغ می رویاند و آتش از پی آتش! آن جنگی نابرابر که قوشان و وحوش از دیدنش به وحشت و فعان برآمدند!
- ای پیرزن! اینها را از کجا می دانی؟
- ای اعرابی! اگر چشم هایم نابیناست. چشم های دلم نابیناست. بُجوی اش تا بیابی اش.
- ابدال عرب!
«ای خارها... مرا در بربگیرید. شن های سوزان کجایید؟ او را دیده بودم. پورعلی. آن زمانی که همسرم زبیده در دستانم آخرین ریق رحمت را سرکشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد، در آن زمان به دیدارم آمد. در کنار خیمه سپرسازی ایستاده بود و شمشیری کهن را سازوکار می بخشید. به من نگاه کرد. آری چهره اش هنوز در مقابل دیدگانم است! او پسر علی است. خلیفه مسلمین. یار حسین و حسن –علیهم السلام- و اصحابش. پهلوان عرب که جوان مردان از رکابش جوع و گرسنگی خود را برطرف می کردند و از مشگِ بلند اعتبارش نام و سیرابی می جستند. آری. اینک همان چهره در مقابلم است:
- برخیز و ناله ها را کم کن! بر مصیبت خداوند صبر پیشه ساز و از معبودان زمینی به خدای بلند مرتبه پناه ببر! تنها او معبود ابدی توست! اگر بیابان بیابان گرسنگی در مقابلت باشد بهتر از خمیدن در زیر بار جهل و بی ایمانی و خاری!»
مرد عرب به خود آمد: « این حرف ها را آیا او زده بود؟» نه! در نگاهی که کوتاه بین او و آتشی که در درونش می سوخت این کلام ها فرصت درخشش نداشتند.
دست های بلند و نگاه پرمهر او بود که به وجودش آرامش می بخشید.
- می گویند گیاهی که بر کوه سیاه می روید و هر چهل سال یک بار تخم خود را بر دشت ها می پاشاند و از دل آن سیاهی ها که جز شوره زارها نمی رویاند به آسمان سر می کشد، عامل مرگ او بوده است. ما بادیه نشین ها از خاک آن چه می جوییم، همان قوت لایموت مان است. حاجات بسیار و شوره زارهای تلخ! او گیاه را دَم کرد و جوشانده آن را سرکشید. بوی آن خرزهره چنان بود که او را در سودای نفعی از آن مفتون خود ساخت! می دانی ای جوان مرد! تا به خودمان بیاییم کار آن یکّه من، کار آن شریک من که همدم و هماره همراهم بود به سرآمد!
مرد از کنار پیرزن بلند شد. راه ها را نمی دانست چگونه طی کرده است. چرا این شهر در سکوت خود حرف می زند و نمی زند. هذیان می گوید و نمی گوید. خواب است و بیدار است! خیانت می کند و نمی کند؟ چرا چون خوی شغالان است و به رفتار آدمیان. یا چون غوکی که خود را از چشم خاک و باد و ستاره مخفی داشته است! چرا این چنین می کنند با ابدال عرب!
چند دروازه بزرگ را با دست های نیرومندش به هم کوفت. اما صدایی نیامد. با چوب دستی و سنگ امتحان کرد، فایده ای نبخشید. سکوت و فریاد و تلواسه استغاثه و خشم بود که می رفت و می رفت...
ساعاتی گذشت. صدای اسب ها، نوید چالاکی چند سوار، چکاچک شمشیری... و حضور گزمگان!
حالا در بالای تپه ای بود که خاک ها و خاک ها، خاربتّه ها و سیاهی ها، درختچه های سوخته و تل های شن و رمل هم در چشم انداز آن بود. با ستاره ها می توانست راه را بیابد... و پیری سال خورده، مردی که از دیرباز همدمش بود اینک در کنارش بود.
شب سیطره خود را به همه جای بیابان کشانده بود. پیر از مرد اعرابی پرسید: چند روز راه است؟ سال ها بر من گذشته، و بر تو... حساب کار از دستم رفته است. آن وقت ها پدرانت شیرهای مرده را بر دوش شترها می گذاشتند و شب هایی میزبانشان بودم. حالا با پای زخمی ام و این روزگار، این رنج ها، همه چیز از یادم رفته است!!
مرد اعرابی ریگی را به زیر پای تپه انداخت:
- دو شب راه را با سمت آن ستاره می روم چند سالی است که ندیده امت! بعد از مرگ زبیده به احدی رو نشان ندادم. تنها او بود که سکوت و تنهایی ام را می پسندید. همان بیابان ها بهترین همدمم! همان اشباحی که از هر آدمیزاده ای به آنها محتاج ترم. آنها بهتر از...
صدا در گلویش خفه شد. بغضی آرام راه صدا را بست. به سختی نفس کشید: کاری به کار جهانی نداشتم. تا آن خواب...
پیرمرد بلند شد و ایستاد تا شب را در شکوه خودش دوباره بیابد. بعد به آسمانی خیره شد که ماهش رفته رفته کامل می شد و ساعاتی دیگر به زوال خود می شتافت.
- از وقتی دیگر تو را ندیدم و نه آن پدران که آوازه شان به هر کوی و برزنی بود از زندگی ناامید شدم. شتران را فروختم و بندگانم را آزاد ساختم. در دیه ها می چرخیدم و به چاه کنی می پرداختم. ذی القعده ای این جا، محرم الحرامی آن جا و بقیه سال را در همین گوشه خاک!
مرد اعرابی خسته شد: مرا کوفتند. از جنگی گفتند که حسین بن علی قربانیِ هجوم ددان شده بود. آن یل یلان، شهیدِ گل گونِ آن کشتار بود. پسر رسول خدا که قربانی شهوت و آز مردمان گشت! حالا وظیفه ام چیست؟ نه قوتی دارم، نه روح و بُنیه ای؟
مدتی سکوت بین ایشان حایل شد. سکوت هم که مثل شب آرام بود. دلهره داشت.
مرد اعرابی از سکوت آن پیر در تعجب شد. می دانست که طبیعت بیابان، آن خلوت های سهمگین، چنین آرام و پرتأنی اش ساخته است. لابد خود او هم تیره ای، نوعی، آدمی دیگر از این نو آدمیان بود. در سال هایی دورتر، اگر مجال زنده ماندنی از جانب حق در کار باشد!
پیر آرام آرام زبان گشود:
- سال های پیش آخرین بقایای نصرانی های راهب در آن قلعه متروکی که آن جا می بینی از این دیار کوچیدند. صد البته بسیاری از آنها کشته شدند. بر اثر حوادثی چند، بعضی هایشان اسلام آوردند. خردمندترین آنان چنین بودند. در احوال یکی از آنها که در لسان پدران ما آمده است، حکایتی عجیب باقی است. شاید باور نکنی. احوال چنین جنگی را به خاصان خود گوشزد کرده بودند. به آنان از قومی گفته بودند که چنین اند و چنان، و روزی بر چهره پسر پیامبر آخرین، تیغ خواهند کشید! از همه نعمات حق چشم پوشیده ام که چنین روزی در مقابلم اتفاق نیفتد. زمان آن را نمی دانستم. خسته بودم. حالا هم هستم! پدرانم می گفتند دریاها صدف ها را در دلِ عمیق خود نگه می دارند، گوش ماهی پوک بر ساحل می پوسد و دُرّ گرانبها در اعماق خروارها آب به ضخامت خود می افزاید. آن نصاری بر خردمندی خود پای فشردند. نازنین ترهایشان به اسلام گرویدند. مابقی کوچیدند و رفتند... تو از ابدال عرب می گویی! من از خروارها خروار خاطره که حالا سنگینی پلک هایم را افزون تر کرده است و سفیدی محاسنم را پُررنگ تر! رنج آنها و رنج دانایی ام خمیده ام ساخته... اگر رستگاری غنیمت من باشد که بر این روزگار و تباهی اش این امید نیست. فُسوسا!
ماه به آخرین نقطه نورافشانی خود رسیده بود. اعرابی آه کشید.
- سجن و زندان و کوبیدن گزمگان اثری نداشت. باروی علی ابن ابیطالب –علیه اسلام- در کوفه جلوی چشم هایم می چرخد! جوانی رشید. آن که خال بر گونه اش چون مرواریدی سیاه است و ابروانش چون حریری سیاه بر بالای دو گوی فروزان رُخش درخشش دارد جلوی چشمم است. گرسنگان به خانه علی، به دروازه های آن آویزان شده بودند. ماه، ماه صیام بود. جوانی رعنا به در خانه آمد و مَشکی شیر به کاسه های افطارشان گرفت. هر گرسنه سیراب می شد و کاسه اش لبریز شیر شتر می گشت. جوانی بلند بالا ظرف خرما را در مقابلشان می گرفت. آه، همان نگاه ها، همان تک نگاه کار مرا ساخته است. ای پیر!... و حالا تک صدایی که از ابدال عرب نشان داشت. از پهلوانی به آن اعتبار... و مگر من چه کرده ام و این چه سرنوشتی بود که بر من رفت؟!
باز سکوت بود و صدای حشره های خفته در پای بتّه ها که از دوردست می آمد. از دور گاه زوزه شغالی بلند می شد و خفه می گشت. صدای ماغ کشیدن حیوانی اگر بود و در آن دوردست تر، زاغه پیرمرد در حال خواب بود.
- آن بی بدیل عرب را به کمک تو نیازی نبود. آن هم در کرب و بلای خونین! مسلّم این است پسرم. آن صدا، تنها صدای حامی بلندمرتبه ای بود که می توانست و می تواند آموزگار تو بشود. آموزگار بقای مظلوم آن نگاه ها و آن مرام!
حکمت هر شهید مانایی آن است. او با تو می ماند و با هر تنِ شیفته و نگاه معصوم و قلب رشید! او نمرده است. جاری با هر آهی است که هر سنگریزه ای می کشد هر تنفسی که گیاهی دارد و پرتلألو است با درخشش هر ماهی که با ماهاست. در نگاه نازک و پرمعنایش. این حکمت آن صدا بوده است پسرم!
بادها زایا و پرنفس می آیند، می روند. هر ماه نو می شود و بیابان ها با خفّت و کوتاهی خود تازه می شوند و علی رغم خفگی. خود هزاران زندگی را بر خود می زایانند. از زاد و ولد هر چرنده و خزنده و پرنده ای ناشناخته که به بو و سلوک گیاهان خُرد آن عادت داشته است. در دل آن کویر که ظاهر مرگ را دارد و باطن زنده ای را در پس خود نهان داشته مردی نفس می کشد، چرا که با شهیدان است و با جاری نگاه و صدای مظلوم اش!
- آن پیر خود یکی از نصاری بود. با من حیا کرده بود. ای میش! و بزها و چرنده هایم! در دل این شب تار که دیگر ماه ندارد. سفر دیگر، در سالی که کوفه دست خوش هزاران بلا بود و هر گوشه از شبه جزیره در گرداب فتنه ای می سوخت به دیدنش رفتم. وصیت نامه ای نوشت و به من سپرد. «این آخرین شب حیات من است. چرا باید رازهایم را با شماها بگویم. تو که همدم موران و ملخ ها و مارهایی؟!» حالا من برای شما همدم هایم این را می گویم. من که از دیو و دَد ملول شده ام و پناه می جویم. پناه...! آن پیر خودش بود. به من گفته بود و کفن و دفن مُسلمی این چنین به حکمت سفری مقدّر گشته بود.
«در این حکمتی بوده. عزلت گیرترین آدم، کوری عصاکش کوری دگر...» حالا بزهایم، گوسفندانم، ای تک شترم... بروید بخوابید... زبیده صدایش می آید و گریه، شاید نجواهایش. و ماه، ماه که دیگر نیست!...


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:1 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

ورودیه

نام: عباس
کنیه: ابوالفضل،ابوفاضل؛
لقب:قمر بنی هاشم، باب الحوائج، طیار،سقاو....،
تولد: 4شعبان سال 26هجری درمدینه؛
شهادت: محرم الحرام سال 61 هجری درکربلا،کنار نهر علقمه؛
پدر: حضرت علی (ع)؛
مادر: فاطمه کلابیه، معروف به ام البنین؛
سن مبارک: حدود 35؛
خلیفه غاصب زمان به هنگام شهادت: یزید بن معاویه لعنه الله علیه.

زورق نشین دریای بی کران علم

عباس درکودکی، زورق نشین دریای بی کرانه معرفت بود وبه سان ماه تابان ، از خورشید وجود پدر نور می گرفت. قمر بنی هاشم همواره خود را بر ساحل دریای علوم و معارف می دید و با فراستی چشمگیر و دقتی فراوان، خوشه چین خرمن حقایق ولایت بود. حضرت ابوالفضل از بلندای بینش علمی حضرت علی(ع) بهره های بسیاری برد، به گونه ای که پیشوای نخست شیعیان می فرماید: « ان ولدی العباس زُقَّ العلم زقا؛ همانا فرزندم عباس در کودکی علم آموخت و به سان نوزاد کبوتر که از مادرش آب و غذا می گیرد، از من معارف فرا گرفت».(1)
آری، این چنین حضرت علی(ع) با عبارتی کوتاه، بلندای عظمت علمی فرزندش را توضیح می دهد.

علی (ع)، ام البنین (ع) وفرزندشان عباس

1. حضرت علی(ع) به ام البنین فرمود:«نام طفل را چه گذاشتید؟» ام البنین عرض کرد: من درهیچ امری برشما سبقت نگرفته و نمی گیرم. هر نامی که خودتان مایل هستید، بر اوبگذارید! حضرت علی(ع) فرمود:«من او را به اسم عمویم،«عباس »نامیدم».(2)
2. روزی از روزها حضرت علی(ع) فرمود:«ام البنین! فرزندت عباس نزد خدای تبارک وتعالی منزلتی عظیم دارد وخدای متعال درعوض دو دستش ، دوبال به او مرحمت خواهدکرد که با فرشتگان در بهشت پرواز کند.همان گونه که این عنایت را به جعفر بن ابی طالب کرده است.» ام البنین با شنیدن این بشارت ابدی و سعادت جاودانه، شادمان شد(3).
3.حضرت علی(ع) درشب نوزدهم ماه مبارک رمضان به ام البنین می فرماید: «درباره حضرت عباس(ع) به تو سفارش می کنم که مبادا وی ، برادرش حسین را در روزی که یاور ندارد، فراموش کند»(4).

چرا به آن حضرت ، عباس گفته می شد؟

درمنتخب طریحی و دیگر کتاب ها ، دروصف حضرت اباالفضل آمده است : «کالجبل العظیم و قلبه کالطور الجسیم لانه کان فارسا هماما وبطلا ضرغاما و کان جسورا علی الطعین و الضرب فی میدان الکافر و الحروب.»
فرزند رشید امیرالمؤمنین[علی (ع) ]در جنگ ها و غزوه ها با شجاعان عرب پنجه در می افکند، داد مردانگی می داد وجرئت و قوت را از حیدر کرار به ارث برده بود؛ پس به دلیل عبوس بودن بر دشمنان وغیور و با صلابت بودن در میدت های نبرد، عباس نامیده شد.

پی نوشت : 

1-نک:الاعواد،ج10، ص105؛عبدالرزاق المقرم، العباس،ص94.
2-میر سید علی موحد ابطحی، حضرت اباالفضل، مظهر کمالات و کرامات، ج1، ص 166.
3-سردار کربلا(ترجمه العباس)، ترجمه: ناصر پاک پرور،ص164.
4-عباس عزیزی،480داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت اباالفضل العباس، ص29.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:0 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

نذر حضرت عباس 

نوشته اند مرحوم حاج آقا هادی فشارکی اصفهانی ( از علمای بزرگ و صاحب رساله) بیش از هشت سال بود که ازدواج کرده بود، ولی بچه دار نمی شد. سرانجام نذر می کند چنانچه خداوند به او پسری بدهد، نامش را «ابوالفضل »بگذارد واگر صاحب دو پسر شد، نام دیگری را نیز «عباس» بگذارد.
با اینکه پزشکان گفته بودند همسر حاج آقا هادی هرگز باردار نخواهد شد، ولی پس از دوسال خداوند به او دو پسر عطا کرد که نام های مبارک ابوالفضل وعباس را برای آنان برگزید.(1)

شفا

شخصی نقل می کند: روز تاسوعا برای مسئولان و کارکنان بیمارستان بوعلی تهران روضه خواندم. جوانی که بر تختی خوابیده بود، مرا صدا زد و گفت: آرزو داشتم مثل همه جوان ها برای حضرت ابوالفضل عزاداری کنم. تاسوعا وعاشورا گذشت . روز اربعین دربازار، نوحه می خواندم،جوانی را دیدم که با شور خاصی سینه می زند. پس ا ز روضه خوانی جلو آمد وگفت:آقا! مرا می شناسی؟ گفتم : خیر . گفت: یادتان هست روز تاسوعا کنار تخت من آمدید؟ شب که شما رفتید، حضرت ابوالفضل العباس(ع) آمد وبه من فرمود:«برخیز!» گفتم : طاقت ندارم. گفت:«از خدا شفای تورا خواستم والحمدالله بهبود حاصل شد.»(2).

پی نوشت :

1-علی ربانیی خلخالی، چهره درخشان قمر بنی هاشم، ج2، ص536.
2-همان، ص 472.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:57 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

علامه شیخ عبدالواحد مظفر

«عباس، از فقهای عظام و علمای اعلام بوده و شکی نیست که او وحید در فقاهت وعلم است(1).

آیت الله شیخ محمد ابراهیم کلباسی

«طبقه رعیت را درک مقام و مرتبه فضل او میسر نیست، بلکه عباس، علم ربانی دارد وعالم ربانی است (2).

علامه میرزا محمدعلی اردوبادی

علامه قصیده ای سروده است که ترجمه برخی ابیات آن چنین است :«عباس که عالم به قرآن، آگاه به طریق هدایت و علم ودین ومنسوب به خمسه طیبه است، شأنش را بس والاتر ازآن می دانم که تیری پرتاب کند و به هدف ننشیند یا کرداری از او سرزند وآلوده به گناه باشد.ما همانند زاده رسول خد(ص) (یعنی امام حسن وامام حسین(ع) عصمت را در او شرط نمی دانیم، اما چنین نیست که بگویی از او گناهی سرزده باشد (3).

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:56 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محقق دانشمند مرحوم سید عبدالرزاق مقرم در کتاب (العباس) مى نویسد: در روایتى که از امامان معصوم علیه السلام به ما رسیده ، فرمودند:
ان العباس بن على زق العلم زقا
همانا عباس فرزند على علیه السلام علم را چون غذا در کودکى از پدرش وارد جانش نموده است .(1)
سپس مى نویسد: "این تعبیر، تشبیه بسیار لطیفى است زیرا هرگاه کبوترى غذا را نرم و گوارا کند و به بچه اش بخوراند، به آن تعبیر به (زق ) مى شود، این بیان حاکى است که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در دوران خردسالى ، از پستان مادرش علم و حکمت را چون شیر، شیره جانش ‍ نموده، و در دامان علم و حکمت، رشد و نمو نموده و داراى علم لدنى بوده است "(2)
و نیز در شان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفته شده :
انه کان من فقها اولاد الائمه
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از عالمان فقیه فرزندان امامان علهیم السلام مى باشد. و دانشمندان و محدثان بزرگ در شانش گفته اند:
هو البحر من اى النواحى اتیته
فلجته المعروف و الجواد ساحله
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از هر کرانه که به جانبش آیى ، دریایى است که موج‌هایش نیکى ها است و کرانه آن سرشار از سخاوت و کرم است .(3) روزى على علیه السلام به ابوالفضل العباس علیه السلام که در دوران کودکى به سر مى برد، فرمود: بگو"یک " عباس گفت : "یک " حضرت على علیه السلام فرمود بگو "دو"عباس در پاسخ گفت :
"استحیى ان اقول باللسان الذى قلت واحدا، اقول اثنان ، من با آن زبانى که یک گفته ام و به یکتایى خدا اقرار نموده ام شرم مى کنم که بگویم : دو و از دایره یکتایى خدا خارج گردم"
امام صادق علیه السلام در شان عباس علیه السلام فرمود: کان عمنا العباس نافذا البصیره ،عموى ما، عباس بصیرت نافذ (چشم تیز بین و عمق نگر) داشت
فقبل على عینیه حضرت على علیه السلام دو چشمان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را بوسید(4). طبق پاره اى از روایات، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در این هنگام پنج سال داشت. بر همین اساس، امام صادق علیه السلام در شان عباس علیه السلام فرمود:
کان عمنا العباس نافذا البصیره
عموى ما، عباس بصیرت نافذ (چشم تیز بین و عمق نگر) داشت.(5)
نیز بر همین اساس ، مرحوم علامه محمد باقر بیرجندى مى نویسد: ان العباس من اکابر الفقها و افاضل اهل البیت، بل انه عالم غیر متعلم و لیس فى ذلک منافاه لتعلم ابیه ایاه همانا عباس علیه السلام از فقهاى بزرگ و از برجستگان خاندان نبوت بود، بلکه او دانشمند درس نخوانده بود و این مطلب منافاتى با علم آموزى پدرش حضرت على علیه السلام به او ندارد.(6)
علامه مامقانى نیز مى نویسد:
و قد کان من فقها اولاد الائمه ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از فقهاى فرزندان امامان علیهم السلام بود.(7) مسلم است که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از اکابر و افاضل فقها و علماى اهل بیت علیهم السلام بوده و معلوم است کسى که در پرتو آفتاب ولات و در مدرسه امامت حضرت على بن ابیطالب علیه السلام و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهاالسلام تربیت شده و کسب علم و نورانیت نموده است، درک مقام و مرتبه فضل او براى ما میسر نیست .
یک دهن خواهم به پهناى فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک

پی‌نوشت‌ها:

1. عین این تعبیر را یزید درباره امام سجاد علیه السلام نمود، آنگاه که در مسجد جامع دمشق شام ، مردم به یزید اصرار کردند اجازه بدهد تا امام سجاد علیه السلام به بالاى منبر براى سخنرانى برود یزید اجازه نمى داد و علت آن را چنین گفت : (انه من اهل بیت قد زقوا العلم زقا) امام سجاد علیهم السلام از خاندانى است که علم و کمال را (مانند پرنده اى که دانه ها را به دهان جوجه اش مى گذارد) با تمام وجود از خاندان خود به کام خویش آورده است . (بحار، ج 45، ص 138)
2.اقتباس از فرسان الهیجاء: ج 1، ص 192
3. همان ص 191 و 189 بنابراین شخصیت حضرت علیه السلام صرفنظر از ماجراى کربلا نیز ممتاز بود و در مقیاس با فرزندان دیگر على علیهم السلام مثلا محمد حنفیه نیز برترى داشت .
4. مستدرک الوسائل : ج 2، ص 635، العباس عبدالرزاق مقرم ، ص 92
5.فرسان الهیجاء: ج 1، ص 191، تنقیح المقال : ج 2، ص 70
6.الکبریت الاحمر: ج 2، ص 45
7. تنقیح المقال : ج 2، ص 128


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:53 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

اشاره

داستان شجاعت و صلابت عباس(ع)مدت ها پیش از ولادت او آغاز شد؛از آن روزی که امیرالمؤمنین (ع)از برادرش عقیل خواست تا برای او زنی برگزیند که ثمره ی ازدواج شان، فرزندانی شجاع و برومند در دفاع از دین و کیان ولایت باشد.(1)او نیز «فاطمه»دختر «حزام بن خالد بن ربیعه»را برای همسری مولای خویش انتخاب کرد که بعدها «ام البنین»خوانده شد.(2)

کودکی و نوجوانی

تاریخ گویای آن است که امیرالمؤمنین(ع)، همّ فراوانی مبنی بر تربیت فرزندان خود مبذول می داشتند و عباس(ع)را افزون بر تربیت در جنبه های روحی و اخلاقی، از نظر جسمانی نیز مورد تربیت و پرورش قرار می دادند تا جایی که از تناسب اندام و ورزیدگی اعضای او، به خوبی توانایی و آمادگی بالای جسمانی او فهمیده می شد. علاوه بر ویژگی های وراثتی که عباس(ع)از پدرش به ارث برده بود، فعالیت های روزانه، اعم از کمک به پدر در آبیاری نخلستان ها و جاری ساختن نهرها و حفر چاه ها و نیز بازی های نوجوانانه، بر تقویت قوای جسمانی او می افزود. از جمله بازی هایی که در دوران کودکی و نوجوانی عباس(ع)بین کودکان و نوجوانان رایج بود، بازی ای به نام «مداحی»(3)بود که تا اندازه ای شبیه به ورزش گلف است و در ایران زمین به «چوگان» شهرت داشته. در این بازی که به دو گونه ی سواره یا پیاده امکان پذیر بود، افراد با چوبی که در دست داشتند، سعی می کردند تا گوی را از دست حریف بیرون آورده، به چاله ای بیندازند که متعلق به طرف مقابل است. این گونه سرگرمی ها، نقش مهمی در چالاکی و ورزیدگی کودکان داشت. افزون بر آن نگاشته اند که امیرالمؤمنین (ع)به توصیه های پیامبر(ص)مبنی بر ورزش جوانان و نوجوانان، اعم از سوارکاری، تیراندازی، کشتی و شنا، جامه ی عمل می پوشانید و خود شخصاً، فنون نظامی را به عباس(ع)فرامی آموخت.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:52 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

علامه بارع شیخ حسین دخیل مى گوید: در اواخر عهد عثمانى پس از زیارت عبر امام حسین به حرم عباس مشرف شدم. هوا گرم و ظهر نزدیک بود. هیچکس در آن ساعت گرمى کوره آفتاب، در بارگاه قدس باب الحوائج درماندگان حضور نداشت. تنها یکى از خدام مقابل در ایستاده بود. او مردى شصت ساله بود و حرم را مراقبت مى کرد. من زیارت نامه را خواندم سپس نماز ظهر و عصر را گزاردم. آنگاه کنار قبر مطهر نزد سر نشستم در افکار خود غرق شدم. فکر مى کردم که عباس به برکت ایثار و فداکارى چه مقام والایى دارد در این وقت زنى که از سر تا محجوبه بود نظرم را جلب کرد . آثار جلال و عظمت از وجود این بانو آشکار بود و نوجوان 16 ساله اى او را همراهى مى کرد و معلوم بود که از اشراف کرد است این دو قبررا طواف کردند سپس مرد بلند قامتى که چهره اى سفید مایل به سرخى داشت و بعضى از موهاى ریشش سفید شده بود وارد حرم شد. او لباس زیباى کردى به تن داشت و هیچیک از آداب زیارت را به جاى نیاورد. بلکه پشت به قبر مطهر کرد و به تماشاى شمشیرها و خنجرها و دیگر سلاح هایى که آویزان پرداخت.
من از کار او در شگفت ماندم و ندانستم که چه مذهبى دارد. باورم این بود که به همان زن و نوجوان مربوط است. فکر مى کردم که عباس عجب صبرى دارد! اما ناگهان دیدم این مرد از زمین بلند شد و به اطراف ضریح گردانده شد. من غرق در حیرت شده بودم. زن و نوجوان خد را به دیوار چسبانده بودند. زن مى گفت: اباالفضل ، دخیل:
در این وقت خادمى که مقابل در ایستاده بود وارد شد و با دیدن این صحنه هولناک به سراغ خادم دیگرى رفت و به اتفاق وارد حرم شدند آنها طنابى برگرفتند و در حالیکه آن مرد برگرد ضریح چرخانده مى شد، به گردنش انداختند و او را نگاه داشتند سپس او را از حرم خارج کردند به زن نیز دستور داند که آنها را همراهى کند. از آنجا روانه حرم مطهر امام حسین شدند. کم کم مردم نیز که از اوضاع مطلع شدند اجتماع کردند. در حرم مطهر امام حسین او را به ضریح على اکبر بستند و او که سخت کوفته و آشفته شده بود به خواب رفت. حدود چهار ساعت طول کشید تا از خواب بیدار شد و در حالى که آثار رعب و هراس در چهره اش نمایان بود. گفت:
اشهد ان لااله الا الله و اشهد ان محمد عبده ورسوله الله و ان امیرالمؤمنین على بن ابیطالب خلیفه رسول الله بلافصل و ان الخلیفه من بعده ولده الحسن و ثم آخوه الحسین ثم على بن الحسین ...
و بدین ترتیب به یگانگى خدا و رسالت پیامبر اکرم و امامت امیر المؤمنین و یازده فرزند معصومش شهادت داد.
از او پرسیدند: ماجرا چه بود؟ گفت: پیامبر اکرم را دیدم به من فرمود: اعتراف به ایمان کن، و گرنه عباس تو را هلاک مى کند. اکنون من به حقانیت آنها شهادت مى دهم و از غیر آنها برانت مى جویم.
از او پرسیدند که در حرم عباس چه دیدی؟ گفت: مردى بلند قامت مرا گرفت و گفت: اى سگ تا کنون گرفتار گمراهى بوده اى او با عصاى خویش مرا مى زد و من نمى توانستم خودم را نجات بدهم.
سپس ماجراى آن را از خود او پرسیدند او خودش را از شیعیان بغداد و مرد از سنیان سلیمانیه و ساکن بغداد معرفى کرد. زن مى گفت: این مرد در مذهب خود متدین است و مرتکب گناه و معصیت نمى شود. او دوست خصال حمیده و دشمن اوصاف ذمیمه است. او تاجر دخانیات است. برادرانم نیز به همین شغل سرگرم اند و با او معامله دارند و در این اواخر دوست لیره عثمانى بدهکار او شدند. تصمیم گرفتند خانه خود را به او بدهند و تا از این گرفتارى بدهى راحت شوند و از بغداد بروند . وقتى تصمیم خود را با او در میان گذاشتند ناراحت شد و قبوض بدهى برادرانم را پاره کرد و آنها را سوزاند و آمادگى خود را را براى هر نوع کمکى به برادرانم اعلام کرد. او مایل بود که با من ازدواج کند. برادرانم به من پیشنهاد ازدواج با او را دادند و من قبول کردم . پس از ازدواج از او خواستم که مرا براى زیارت به کاظمین ببرد. او نپذیرفت و این کار را از خرافات و اوهام دانست . هنگامى که آثار حمد بر من ظاهر شد از او خواستم که نذر زیارت تا خداوند به ما فرزندى صالحى به بدهد. او قبول کرد اما هنگامى که فرزند ما به دنیا آمد از وفاى به نذر خوددارى کرد تا اینکه فرزند مان بالغ شد . اوتصمیم گرفت که به فرزندمان زن بدهد ولى من قبول نکردم و گفتم: تا به نذر خود وفا نکنى نمى پذیرم . او را با کراهت قبول کرد و ما براى زیارت جوادین ع به سامرا رفتیم. در آنجا دعا کردیم که خداوند هدایتش کند. اما او همچنان مسخره مى کرد . از آنجا که نیز توسل جستم و شکوه کردم . اما فرجى نشد. سرانجام به کربلا آمدیم به او گفتم: ابتدابه زیارت عباس مى رویم. اگر عباس ـ که باب الحوائج است ـ کرامتى نکند، به زیارت برادرش مى رویم و نزد پدرش امیر المونین نخواهیم رفت و به بغدا مى رویم . در حرم اباالفضل شکوه کردم و تصمیم خودم را معروض داشتم. آنجا بود که گره مشکل گشوده شد و خدا شوهرم را هدایت کرد.
در کتاب اعلام الناس فى فضائل العباس
تألیف زاکى تقى سید سعید بن سید ابراهیم بهبهانى چنین آمده است : در اوائل ذیقعده 1351 هجرى ازدواج کردم . یک هفته از عروسى گذشته بود که دچار زکام شدم و تب شدید مرا بیمار و بسترى کرد. پزشکان نجف از معالجه من مأیوس شدند. چند ماهى گذشت و من روز به روز رنجورتر و ناتوان تر مى شدم. اوایل جمادى الاولى به کوفه رفتیم و تا ماه رجب در آنجا ماندم و همچنان در کوره آتش تب مى سوختم. دیگر قدرت ایستادن نداشتم. مرا به نجف آوردند چند پزشک متخصص از بغداد آمدند و مرا معاینه کردند و اعلام کردند که بیش از یک ماه دیگر زنده نخواهم ماند. ماه محرم فرا رسید و پدرم براى نوحه خوانى در تکیه ها به قریه قاسم بن موسى الکاظم رفت و مادرم با گریه شبانه روزى مراقبت و پرستارى من مى کرد. شب هفتم محرم مرد بزرگوارى در خواب دیدم پرسید که پدرم کجا رفته است ؟ گفتم: به قریه قاسم. گفت: پس چه کسى روز پنجشنبه در روضه هفتگى ما روضه خوانى کند؟ آن شب، شب پنجشنبه بود او به من گفت: فردا تو به جاى پدرت به خانه ما بیا و روضه بخوان. سپس بیرون رفت و چند لحظه بعد بازگشت و گفت: پسرم براى وفاى به نذرى به کربلا رفته تا در آنجا مجلس روضه برگزار کنند تو هم فردا به کربلا برو در آن مجلس شرکت و کن و روضه عباس بخوان او از نزد من رفت. و من از خواب بیدار شدم . مادرم بالاى سر من نشسته بود و گریه مى کرد بار دیگر به خواب رفتم باز او را در خواب دیدم به من گفت: به تو گفتم که فرزندم به کربلا رفته و تو هم باید به کربلا بروى سپس از نزد من رفت و من از خواب بیدار شدم . بار دیگر به خواب رفتم و او را در عالم رویا دیدم که با تندى و شدت از من مى خواست که هر چه زودتر به کربلا بروم من ترسیدم و از خواب بیدار شدم. و خوابم را از اول تا آخر براى مادرم بازگو کردم و به او گفتم که این مرد بزرگوار عباس است . صبح فردا تصمیم گرفتم که به زیارت قبر عباس بروم ولى هیچکس موافق نبود زیرا میدانستند از شدت ضعف و توان نشستن روى صندلى اتوموبیل را ندارم من تا روز دوازدهم محرم صبر کردم . مادرم اسرار کرد تا به کربلا برویم بعضى از خویشاندان پیشنهاد کردند که مرا در تابوتى بگذارند . این پیشنهاد پذیرفته شد و ما همان روز مرا به حرم عباس رساندند. من در کنار ضریح خوابیدم و به خواب رفتم شب سیزدهم محرم همان مرد به خواب من آمد . و گفت :چرا دیر آمده اى فرزندم در انتظار تو بود تو نیامدى فردا روز دفن عباس است برخیز و بخوان. سپس غایب شد . و بار دیگر ظاهر شد . دستور داد که بخوانم باز هم غایب شد و بار دیگر ظاهر شد و دست بر شانه چپم گذاشت و گفت خواب تا کى برخیز براى من نوحه خوانى کن. من که از هیبت او در شگفت مانده بودم برخاستم. ولى افتادم و از هوش رفتم. همه حاضران این صحنه را تماشا مى کردند. هنگامى که به هوش آمدم خیس عرق شدم. آثار صحت و سلامت در بدنم آشکار شد . پنج ساعت از شب سیزدهم محرم گذشته بود که من بهبود ى کامل یافتم . مردم با تکبیر و تحلیل اطراف من جمع شدند . لباس هایم را پاره کردند و شرطه مرا از حرم بیرون آورد و در صحن مطهر تا صبح ماندم . اول طلوع فجر به نماز برخاستم . و نماز را با تن سالم و پر نشاط در حرم مطهر انجام دادم و سپس مصیبت عباس پرداختم . آغاز مصیبت به قصیده سید رازى قزوینى دهر با این مطلب :
اباالفضل یا من أسس الفضل والا با ابالفضل على أن تکون أبا
اى ابالفضل اى بنیان گذار فضل و بزرگوارى ، اى کسى که فضل و بزرگوارى تنها تو را پدر خود دانست.
پس از ذکر مصیبت به خانه یکى از اقوام رفتم .و از سلامت کامل برخوردار شدم . خداوند به من فرزندانى داد که آنها را فاضل عبدالله و حسن و محمد و فاطمه و ام البنین نامیدم. جالب اینجاست که همان شب سیزدهم سید مهدى اعرجى که مداح اهل بیت بود در خواب مى بیند که وارد حرم ابالفضل شده و مرا مشغول مرثیه خوانى مى بیند.
گرفتار بیمارى دردناک سل بودم و عباس مرا شفا داد . من در میان مردم قدر و مزلت دارم. زیرا آزاده شده ابوالفضلم اینه از ماجرا مطلع شود به خانه ما مى آید .
بسیارى از شعراء و ادباء درباره این کرامت کریمانه عباس اشعارى زیبا و دلنشین سرودند و به بارگاه او عرض اخلاص و ادب کردند.
هر یکى از نخبگان آل صاحب جواهر نقل مى کند که مرد پرهیزگارى از کشاورزان گرفتار درد پا مى شود و سه سال طول مى کشد. در ایام عاشوارء به حسینیه مى روز ودر مراسم عزادارى شرکت مى کند. حاضران پس از مراسم روضه به سینه زنى پرداختند . مرد بیمار کنارمنبر مى نشست و از اینکه نمى توانست برخیزد و سینه زنى کند رنج مى برد.
در یکى از روزها حاضران با کمال تعجب مشاهده کردند که مرد بیمار ایستاده و مشغول سینه زنى است . او مى گفت: من شفا یافته عباسم. مرا عباس شفا بخشیده است.
مردم اطرافش جمع شدند و لباسهایش را دریدند و به عنوان تیمن و تبرک براى خود ذخیره کردند.
او مى گوید :
هنگامى مردم برخاستند و به سینه زنى پرداختند مرا خواب گرفت . درعالم رؤیا مردى بلند قامت دیدم که بر اسبى سفید سوار بود. او مرا صدا زد و گفت: چرا براى عباس سینه زنى نمى کنی؟ گفتم: نمى توانم برخیزم. گفت: برخیز وبراى عباس سینه زنى کن . گفتم دستم را بگیر تا برخیزم . گفت:
من دست ندارم .گفتم چگونه برخیزم؟ گفت: رکاب اسب مرا بگیر و برخیز . رکاب اسبش را گرفتم و برخاستم. ولى دیگر او را ندیدم .اکنون احساس مى کنم که پاهایم سالم شده و هیچ دردى ندارم.
آنچه از کرامات عباس در اینجا آمده است قطره اى است از دریایى بیکران . اینها تجربه هایى است شخصى و در درونى . آنها که این کرامات را دیده اند به مقام علم الیقین رسیده اند . پرتو عنایات عباس دل هاى نومیده را روشن کرده و تن هاى بیمار را شفا داده است و گره هاى کور را گشوده است و مردم سرگردان را به راه راست آورده است.
پرچمدارى
پرچم پارچه اى بود که بر نیزه یا عصا مى بستند و به آن لواء و رایت و علم مى گفتند. نقل شده که در ماه رمضان سال اول هجرت پیامبر پرچم سفیدى را فراهم کرد و به دست حمزه داد.
برخى گفته اند :نخستین پرچم در شوال همان سال برافراشته شد. به گفته تاج العروس : پرچمى که به نیزه بسته شود رایت نام دارد در غیر این صورت لواء نامیده مى شود . پرچم بزرگ را بند وعقاب گویند. اصطلاح عقاب را در عرب از رومیان گرفته اند.
پرچمهاى رومى بسیار بزرگ بود به طورى که پرچمهاى کوچک بسیار در زیر آن جاى مى گرفت.
در عصر جاهلیت پرچم عقاب سیاه بود . گویا پرچم پیامبر اکرم نیز به همین رنگ بوده است برخى گفته اند : پرچم هاى عرب سفید بوده اما پرچم پیامبر اکرم در جنگها به رنگ هاى مختلف بوده است. در جنگ بدر هم پرچم حمزه سرخ و پرچم امیر المؤمنین زرد بود . اما در جنگ احد لواء و رایت هر دو سفید بودند در عین الورد پرچم ابلق بود.
در جنگهاى اسلامى پرچم به دست امیر المؤمنین بود . او تنها در تبوک حضور نداشت .آنجا هم جنگى اتفاق نیفتاد و گرنه پیامبر خدا على را به همراه خود مى برد.
در جنگ حنین کار مسلمانان دشوارتر شد . و بسیارى از مسلمانان فرار کردند . و خداوند ملامتشان کرد. اما عظمت و شجاعت پرچمدار پیامبر در آنجا نیز آشکار شد و سپاه متلاشى شده اسلام انسجام یافت و به پیروزى رسید .
این پرچم به مدت 25 سال بر زمین گذاشته شد و صاحب آن در کنج خانه نشست سرانجام در جنگ جمل به اهتراز در آمد و در این جنگ امام على پرچم را به دست فرزندش محمد حنفیه داد . وفرمود مبادا که پرچم را به زمین بیفتد.
اکنون مى توانیم به خوبى مقام عباس را درک کنیم . اگر او ارداه استوار و قوى و محکم نداشت، هرگز به پرچمدارى حسین نائل نمى شد. افرادى وجود داشتند که مى توانستند پرچمدار حسین شوند . امام حسین انتخاب صلح کرد. او را شایسته تر براى این کار دید.
اگر شیر ناچیز بود او را به شیر تشبیه مى کردم وى که شیر از حیوانات است و او انسانى کامل.
بهترین تشبیه این است که او را به على تشبیه کنیم . او صولت علوى داشت. او محنت هاى بسیار دید اما سست نشد و آرام نگرفت. تشنگى و زخم و ناله اطفال او را به ضعف و سستى و فرار نکشانید و همواره پرچم را برافراشته کرد . او ثابت کرد که همچون پدرش على مجموعه صفات متضاد است . او بر دشمنان حق خشمگین و بر دوستان حق رئوف و رحیم و مهربان بود.
شخصیت والاى او را به پرچمداریش به تحمل محنت ها و به ایثار و فداکارى به گذشت و بزرگوارى به تقوى و پرهیزگارى و به همه فضائل و کمالات باید شناخت. درود فروان بر روح پاک و بر عزم قوى و اراده استوارش.
محدث قمى مى نویسد:
( چون شب عاشورا به پایان رسید و سپیده روز دهم محرم دمید حضرت سید الشهدا به اقامه نماز کرد پس از آن به تبعیه صفوف لشکر خود پرداخت و به روایتى فرمود که تمام شما ها در این روز کشته خواهید شد و جز على بن حسین ع کسى زنده نخواهد ماند و مجموع لشکر آن حضرت سى و دو سوار و چهل تن پیاده بودند و به روایتى که از جانب امام محمد باقر ع وارد شده چهل وپنج نفر سوار و صد پیاده بودند و سبط بن الجوزى در تذکره نیز همین عدد را اختیار کرده و مجموع لشکر پسر سعد شش هزار تن و موافق بعضى مقاتل بیست هزار و بیست و دو هزار به روایتى سى هزار نفر وارد شده است و کلمات ارباب سیرو مقاتل در عدد سپاه آن حضرت و عسکر عمر سعد اختلاف بسیار دارد . پس حضرت صفوف لشکر را به این طراز آراست: زهر بن قین را در میمنه بازداشت و حبیب بن مظاهر را در میسره اصحاب خود گماشت ورایت جنگ را با برادرش عباس عطا فرمود...)
( حضرت عباس که اکبر اولاد ام البنین و پسر چهارم امیرامؤمنین بود و کنیتش ابوالفضل و ملقب به سقاء و صاحب لواى امام حسین بود چنان جمال دل آرا و طلعتى زیبا داشت که او را ماه بنى هاشم مى گفتند)
هنگامى که باد پرچم اباالفضل به اهتراز در مى آمد دلهاى دشمنان از شدت ترس به طپش مى افتاد و اندمشان مى لرزید.
پرچمدارى براى او افتخار نیست این پرچم است که باید به وجود او بر زمین و زمان فخر و مباهات کند.
قسما بصارمه الصقیل و راننى فى غیر صاعقه السمالا اقسم
سوگند به شمشیر براق و صیقلیش که من در غیر صاعقه آسمان سوگند یاد نمى کنم.
اگر پدرش على مدافع جان پیامبر بود او نیز مدافع دختر زاده پیامبر است .
بندگان خالص خدا برمظلومیت عباس گریستند و از فضائل و کمالات آن حضرت درس آموختند.
جسدش را امام دفن کند
یکى از ویژگیهاى عباس این است که هیچکس جز مقام والاى امامت شایسته دفن پیکر پاکش نبود.
هنگامى که امام سجاد به دفن شهدا آمد به افراد طایفه بنى الاسد اجازه داد که او را در دفن کردن کمک کنند . اما در موقع دفن جسد پدرش و عمویش از آنها کمک نخواست و فرمود (ان معى من یعیننی) با من کسى است که مرا کمک مى کند .
اما درمورد عباس مسأله مهم است که جسد مطهر عباس را جز انسانهاى مطهر نباید مس کنند. کسانى که به مقام قرب الهى نرسیده اند لایق نیستند که بر پیکر پاک و مقربان درگاه خدا دست بزنند. یا چشم بیاندازند.
آیا از این روایات مى توان الهام گرفت که پیامبر و امیر المؤمین و امام مجتبى و فرشتگان را مشاهده مى کرد که حضرت سجاد را به هنگام دفن پیکر هاى پاک امام حسین و ابالفضل کمک کرده اند؟
جمله ان معى من یعیننى بر حضور چه کسانى براى کمک دلالت دارد؟ آیا کمک دهنگان غیراز فرشتگان و اسالف پاک امام سجاد کسان دیگرى بودند؟
عباس از همان سابقان درخیرات است اما نه از پیشینیان بلکه از پسینیان یعنى از امت پیامبر آخر زمان.
تقرب به امام حسین و تقدم بر دیگران
ارکب بنفسى انت یا اخى حتى تلقا هم و تسألهم عما جائهم
برادرم جانم به قربانت سوار شو و آنها را دیدار کن و از آنها بپرس براى چه آمده اند؟
عباس به همراه 20 تن که حبیب و زهیر در میان آنها بودند،به استقبال سپاه دشمن شتافتند و راه را بر آنها بستند و از علت تهاجم آنها جویا شدند. آنها گفتند: امى دستور داده که تسلیم شوید یا کشته شوید.در زیارت جامعه کبیره در پاره امامان معصوم آمده است که بکم فتح الله و بکم یختم خداوند به شما آغاز و به شما ختم کرده است.
امام حسین یکى از همانهایى است که خداوند همه چیز را به آنها آغاز و خاتمه بخشید. چنین شخصیت والایى بهتراز همه مى دانند که عباس کیست و چیست؟
براى اثبات قرب و منزلت عباس در محضر امام شواهد و دلائل کم نیست. روز عاشورا امام مشغول سخنرانى بود. در این موقع صداى ناله و شیون زنان و کودکان به گوشش رسید. براى اینکه مبادا دشمن زبان به شماتت گشاید و غیرت والاى امام جریحه دار شود. عباس مأمور کرد که نزد زنان و کودکان برود و آنها را ساکت کند.
شبى که سالار شهیدان در میان دو لشگر با عمر سعد به مذاکره نشست تنها اجازه داد که که عباس و على اکبر با او باشند. عمر نیز تأسى جست و پسر و غلامش را اجازه حضور داد. حسین مى خواست که عمر را به یاد سخنان پیامبر بیاندازد و او را متوجه حق و حقیقت کند.
این شایستگى و لیاقت ویژه عباس است که باید همنشین بهترى و شایسته ترین بندگان خدا باشد.
روز عاشورا هم با حضور عباس در برابر جبه دشمن همه ایمان دربرابر همه شرک ظاهر شد . پور حیدر و وارث پدر است مردى که امام حسین او را بازوى تواناى خویش مى داند.
دستاهاى بریده عباس وسیله شکوه زهرا ع و شفاعت مصائب حضرت صدیقه بى شمار و سنگین است . او در عرصه محشر حاضر مى شود و شکوه مظلومیت هاى نور دیدگانش را به پیشگاه خداوند مى برد.
اما او دستهاى بریده ابالفضل را بر همه مظالم تقدم مى دارد و آنها را سند بزرگترین ظلمهاى بشر معرفى مى کند.
زهراء مرضیه دستهاى بریده را ذخیره کرده تا در روز قیامت وسیله شفاعت گناهکاران امت یعنى آنهایى که لیاقت شفاعت دارند قرار دهد و بدینوسیله مردم درمانده اى که در هول و هراسند نجات دهد و آنها را مشمول الطاف بیکران الهى سازد .
جا دارد که ما هم با ششمین پیشواى جهان تشیع هم صدایش و به محضر والاى عباس که مظهر این همه فضائل و کمالات است و در میان صلحاء و شهداء و صدیقین چنین عزت و عظمت و کرامتى کسب کرده ـ عرض کنیم:
لعن الله من جهل حقک واستخف بحرمتاک
خداوند لعنت کند کسى را که به حق جاهل شد و حرمت تو را خوار و خفیف ساخت.
این دعا از معصوم است. معصوم گزاف نمى گوید حکیمانه است. تقاضایش در خور مقام والاى عباس است مى شود که امام عالى ترین مقام را که هیچ بیعت کنننده اى به آن نمى رسد و هیچ اطاعت کننده اى از مطیعان ولات امر آن ندارد براى عباس تقاضا کند و حال آنکه عباس را پایین تر باشد.
بدون شک ایمان و اخلاص مراتبى دارد هر کسى آگاهى و اعتقاد و تفکر و خضوعش مرتبه اى دارد عمل به مراتب ارزش عمل به نیت است عمل کیفیت مى خواهد نه کمیت.
امام صادق در زیارت عباس فرمود:( و رفع ذکرک مى ) خداوند یاد تو را در علیین بالا برده است.
امام صادق فرمود:
همان مقرب والا مقامى است که عباس را میزان جزا و در حتمیت قضاء فوق همه انسانهاى تالى ائمه ع مى نگرد.
یکى از فضائل بزرگ و بیمانند عباس این بود که برادران مادرى و پدرى خود را قبل از خود به جنگ فرستاد تا صحنه مرگ آنها را به چشم خود بنگرد و روح صافى خود را در کوره مصیبت صافى تر سازد دیگر از آنا همسر و فرزند اند و براى ایثار و فداکارى آماده تر بودند. سخنى که به نقل ارشاد مفید به برادرانش عبدالله و جعفر و عثمان کرد چنین بود:
تقدموا حتى اراکم قد نصحتم الله و لرسوله فانه لاولو لکم
به پیش تازید تا خلوص شما را در راه خدا و رسولش بنگرد زیرا شما را فرزندى نیست .
مقصود عباس این بود که برادران را راهنمایى کند و اشتیاق آنها را به سوى هدف و احد سوق دهد و آنها را به نیت خالص و صبر و پایدارى و ایثار و فداکارى رهنمون گردد.
امام صادق فرمود به حماد کوفى : که شنیده ام که مردم در نیمه ماه شعبان به زیارت قبر امام حسین و عزادارى و مداحى مى کنند گفت : همین طور است و فرمود:
الحمدالله الذى جعل فى یفدالنیا و یمد حفا و ویرثى لنا و جعل فى عدونا من یقح ما یضنعون
ستایش خداى را که در شیعیان ما کسانى قرار دارد که به سوى ما کوچ مى کنند ما را مدح و مرثیه مى کنند و در دشمنان ما کسانى قرار داد که کار آنها را تقبیح مى کنند.
اکنون دست تحریفگران و کتمان کنندگان زبانزد خاص و عام شده است.
ستاره اى بدرخشید و ماه مجلس شد  ***  دل رمیده ما را انیس و مونس شد


[ شنبه 90/9/5 ] [ 3:7 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????