عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر)
 

« سید صالح » سردسته و جلودار دسته ی محل ، به رغم سن زیادش ، عرق ریزان در طول دسته از این طرف به آن طرف می دوید و همه ی هوش و حواسش شده بود نظم و کنترل دسته. مبادا یکی لق سینه بزند...یا صدای نوحه ی مداح با آهنگ گروه موزیک ناهماهنگ شود... یا مبادا شعارهای زنجیر زنها با سینه زنها تلاقی پیدا کند ، یا مبادا علم بزرگ جلو دسته از دست « حاج عباس» سقوط کند...یا مبادا...
« آقا فخر » میاندار ، فاصله ی میان دسته ی پسر بچه ها ، سینه زنها و زنجیر زنها را تنظیم می کرد، البته طوری که طبالها و سنج زنها و کتل دارها محل سازمانی خود را در دسته ، تغییر ندهند و ضرب آهنگ حرکت افراد نامنظم نشود.
« مرشد اصغر » هم در پشت میکروفون ، که با دو بلندگوی بزرگ در عقب وانت نصب شده بود ، چنان با سوز وگداز می خواند که همه ی آدمهایی را که در دو طرف خیابان اصلی، دسته ایی به آن بزرگی را مشایعت می کردند، به گریه وآه و فغان انداخته و شور و حال عجیبی ایجاد کرده بود.
وانت پشت سر دسته ی پسر بچه ها و سینه زنها با سرعت خیلی کمی حرکت می کرد و فاصله ی میان گروه موزیک و زنجیر زنها را پر کرده بود.
« مش یدالله » هم درعقب وانت سرباز کناردست مرشد بود و با پمپ بزرگی که در دست داشت، مدام به سر و روی عزاداران و مشایعت کنندگان گلاب می پاشید و فضا را معطر می کرد.
دسته ی به این بزرگی و با این عظمت در همه شهر بی بدیل بود و همه را تحت تأثیر قرارداده بود.
زنجیر زنها با حرکات ممتد و پرصلابت خود گویی واقعه ی عاشورا را دوباره زنده و همه را شگفت زده کرده بودند به این سبب بود که وقتی«حاج عباس» درست درمقابل دربیمارستان، ناگهان علم بزرگ جلو دسته را رها کرد و فریاد زد:«آخ ...خدایا کمرم!...»، آنقدر داد و فریاد و سر و صدا بود که به جز «محسن کوچولو» ارشد دسته ی پسرها بچه ها، هیچ کس متوجه ی فریاد «حاج عباس » نشد، ولی محسن که عرق از سر ورویش می ریخت وقت را ازدست نداده، بلافاصله سه چهار نفر از سینه زنها را خبر کرد وآنها هم خیلی سریع زیر بغل حاجی را گرفتند و دل جمعیت را شکافته ،او را به بیمارستان منتقل کردند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد...سپهدار نیامد »
از صبح که دسته از حسینه ی محل راه افتاد، تا حالا که ساعت نزدیک دوی بعد از ظهر بود و حدود پانصد، ششصد متر بیشتر به حسینه نمانده بود، به رغم هوای گرم و طاقت فرسا، همه در جوش و خروش بودند، به سر وسینه می کوبیدند و گریه و زاری می کردند و ضجه می زدند.
اولین جایگاهی که صبح دسته وارد آن شد، صحن نه چندان بزرگ امامزاده بود که همه در تعجب بودند که چگونه دسته ایی 10 ، 12 هزارنفری را در دل خود جای داده است و با همه کمبود امکانات ، متولیان امامزاده، چقدر به عزاداران احترام می گذاشتند.
بعد از امامزاده، دسته به مسجد امام شهر وارد شد که مراسم در آنجا هم با آبرومندی تمام برگزارشد.
پس از خروج از مسجد امام، جایگاه بعدی تکیه ی سادات بود در تکیه، مرشد اصغر پشت میکروفن رفت و با سوز و گدازش غوغا به پا کرد، طوری که چند نفر زن از فرط ضجه و شیون غش کردند، و مدتها طول کشید تا آنها را به هوش آوردند.
مراسم غریبی بود طوری که گویی واقعه ی ظهر عاشورا دوباره زنده شده بود و سلسله رویدادها مثل پرده ی سینما جلو چشم همگان نمودار شده، صدای جیغ و فریاد، تکیه ی سادات را از جای کنده بود.
سید صالح بعد از مراسم تکیه، در حالی که عرق از سر و رویش می ریخت، دسته را به سمت گلستان شهدا هدایت کرد و آنجا بود که «حاج عباس» نقش اصلی رابه عهده گرفت.
همراه با صدای عظیم طبل و سنج، «حاج عباس» به میان صحنه رفت و علم سی پره ی به آن بزرگی را چند دور چرخاند، علمی که آن قدر سنگین بود که حتی دو سه نفر آدم معمولی هم نمی توانستند آن را به چرخانند.
نماد دست بریده ی وسط علم چنان عقب و جلو می رفت و با حرکت سریع پانزده پر طرف راست، و پانزده پره طرف چپ، همراه با صدای موزون شیپور، طبل وسنج، خیابان بلوایی بوجود آورده بود که زن ومرد بی اختیار شیون و زاری می کردند و به سر و سینه می کوبیدند و صدای غرای فریادشان به آسمان بلند بود،عجب شوروحالی!
بیست سال تمام بود که «حاج عباس» در ظهر روز عاشورا با آن علم به آن بزرگی چنین صحنه ی شگفت و باور نکردنی را بوجود می آورد، اما انگار به هیچ وجه نمی خواست بپذیرد که امسال پنچاه سالش پرشده و این عملیات محیرالعقول دیگر برایش بسیار مشکل است. فکر می کرد مانند سالهای دور و نزدیک هنوز در وسط گود زورخانه، کباده به دست، مشغول میانداری و رهبری ورزشکاران باستانی و قهرمانان سنتی است که مدام برای تندرستی اش صلوات می فرستادند وماشاءالله ... ماشاءالله می گفتند.
سرانجام آقا فخر میاندار که احساس کرد اگر «حاج عباس» دو، سه دور دیگر بچرخد، ممکن است کنترل علم را ازدست بدهد و با سقوط آن، مشکل عظیمی ایجاد شود، بلافاصله خود را به وسط جایگاه رساند و با درخواست یک صلوات بلند، حاجی را از ادامه ی کار باز داشت و او را به میان جمعیت برد.
بعد از حرکات تواتمند حاجی، پرچمدارها، طبق دارها و کتل چی ها بودند که هماهنگ با موسیقی طبل و شیپور و سنج به وسط جایگاه آمدند و با چرخشها و عملیات شگفت خود مراسم سوگواری سنتی را به پایان رساندند و سرانجام به فرمان آقا فخر، حاج عباس علمدار و به دنبال او، پسر بچه ها سپس سینه زنها و در نهایت زنجیر زنها به نوبت ازگلستان شهدا خارج شدند و با دم همیشگی خود، مانند دریایی مواج و خروشان، خیابانها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند تا بالاخره خسته و کوفته به حسینه محل نزدیک شدند.
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد..... سپهدار نیامد »
اول از همه دسته ی پسر بچه ها که در جلو صفوف، پشت سرعملدار بزرگ، حرکت می کردند، وارد حسینه شدند.
محسن کوچولو ارشد دسته ی پسر بچه ها که همیشه حرکات علم بزرگ را نظاره می کرد، تنها کسی بود که دیده بود درست در لحظه سقوط علم ناگهان مرد رشید بلند قامتی، که شالی سبز به گردن داشت وهاله ای نورانی چهره اش را پوشانده بود از لای جمعیت عزادار بیرون آمده و دسته علم درحال سقوط را از دست «حاج عباس» گرفته و از واژگونی آن ممانعت کرده بود، اما در آن ازدحام و بحبوحه، هیچ کسی متوجه ی این تغییر و تحول نشده بود.
نیم ساعتی طول کشید تا سینه زنها و زنجیر زنها، عرق ریزان و خسته به حسینه رسیدند و در شبستان یا گوشه کنار صحن و سرا جای گرفتند و کم کم سروصداها فروکش کرد، ولی هنوز هم عده ای در خیابان بودند و صدای عزا داری از کوچه و خیابان به گوش می رسید. وقتی سید صالح پیر علم بزرگ را در کنار آب انبار، سرجایش درعلمدان دید، تازه به صرافت افتاد که مدتی است از حاج عباس خبری نیست.
خبر گم شدن حاج عباس دهان به دهان گشت ازسید صالح به آقا فخر، ازآقا فخر به مرشد اصغر و مش یداله و از این به آن... اماهیچ کس نمی دانست حاج عباس را چه شده و حالا کجاست و چه می کند!...
محسن کوچولو که این وضع را دید خود را به سید صالح رساند و از ابتدا تا انتهای ماجرای سقوط علم را برایش تعریف کرد.
آقا فخر گفت:« نه این غیر ممکنه !...»
مرشد اصغر گفت:« بچه، خیالاتی شده !...»
مش یداله گفت:« هوا گرمه و بچه خسته !...»
سید صالح به روی کنده زانو نشست، طوری که هم قد محسن شد:« کجا این اتقاق افتاد؟»
- در خیابان اصلی، مقابل در بیمارستان، الان حاجی آنجاست، می توانید به ملاقاتش بروید : این حرف همه را تکان داد و یکپارچه به تلاطم افتادند.
آقا فخر که کم کم از ناباوری بیرون آمده بود، گفت:« آقایان چرا معطلید ؟!»
وبه طرف درخروجی حسینه راه افتاد و به دنبال او پنج، شش نفر دیگر هم به را افتادند، فقط سید صالح که مات و مبهوت صحبتهای محسن شده بود در این هنگام تازه به صرافت افتاد که، پس بدون حضور حاج عباس، چه کسی جایگزین او شده و علم به آن سنگینی را از جلو در بیمارستان تا حسینه حمل کرده است؟!... بناچار دوباره دست به دامان محسن شد:
«خوب محسن جان، اگر درست گفته باشی، وقتی حاج عباس گفت، آخ کمرم و علم را رها کرد، پس چه کسی آنرا ازدست حاجی گرفت و تا اینجا آورد؟»
- والا درست نشناختمش، یعنی اصلاً تاحالا ندیده بودمش، انگار اهل این محل نبود، مرد رشید بلند قامت نورانی بود که بوی عطرش همه جا را گرفته بود شالی سبز به گردن داشت و با قدرت فوق العاده ایی که داشت علم در دستش مثل موم بود.
- آخه از او نپرسیدی کیست؟ به جز حاج عباس چه کسی می تواند علم سی پره ی به آن سنگینی را به تنهایی حمل کند؟!
- آقا سید، اتفاقا! برای خود من هم این سؤال پیش آمد ، اما وقتی از او پرسیدم با نگاه مهربانش لبخندی زد و چیزی نگفت و علم را از خیابان اصلی تا حسینه براحتی حمل کرد، و بعد در کنار آب انبار در علمدان قرار داد و در لابلای جمعیت از نظر پنهان شد و دیگر او را ندیدم.
ناگهان سید صالح مثل برق گرفته ها مات و مبهوت شد و با دو دست محکم به سر خود کوبید و به گریه افتاد، آن هم چه گریه ای!... وبعد بریده بریده زیرلب زمزمه کرد:«دیدم علم چقدرمعطر ونورانی شده است!»
کم کم جای جای حسینه پر از جمعیت شده، آخرین نفرات زنجیر زن به درون وارد می شدند، ولی هنوز کم و بیش صدای شعار به گوش می رسید:
« سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدارنیامد...سپهدار نیامد».
سید صالح پیر، که هنوز از ابهام سخنان پر صلابت محسن کوچولو بیرون نیامده بود با شیندن شعر سینه زنها، اشک ریزان و منقلب، بریده بریده گفت:
«چرا...آمد...ما کور بودیم!...مگر بوی عطرش را از علمدان استشمام نمی کنید؟!» و سپس بی هوش نقش برزمین شد....


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:2 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

یادم ز وفای اشجع الناس آید
و از چشم ترم سوده الماس آید
آید به جهان اگر حسین –علیه السلام- دگری
هیهات برادری چو عباس آید
این شعر سوزناک، شعری است که حضرت حجت –عجل الله تعالی فرجه- بر آن وفادار است و مرثیه عمویش حضرت ابوالفضل –علیه السلام- که سخت به آن دلبسته است. شاید این قصه...
ابدال عرب. از ابدال عرب است. به جوان مردی یکّه است. کیست که فخر عرب است و مظلوم جهانی؟! این ها با هم نمی شود. نمی شود جمع شان کرد و گفت یکی از ابدال عرب! از پهلوانِ پهلوانان عرب... و حالا یکّه و تنها! غریب و مظلوم! کیست؟ نکند از آن زمانی که گریخته، جهان، مجموعه شهرها و آبادی ها رسوم خود را از یاد برده اند؟ «می خواهم یاری اش کنم. من سال های سال را بادیه نشین صحرا بودم. به دور از اغیار و هم نشین سنگ ها و گیاهان. دوستان من بُتّه های خارزار هستند و میش ها که جرعه آبی به زور برایشان فراهم می کند و غروب گاهان، وقت اُنس من با این هاست. آن جهان را چه کنم؟ این جهانِ دور شده را چه؟ این جا کوفه است. بعد من، کوفه بعد من و من ها و اوها و آنها... پس کجایند...؟»
- به جنگی رفته اند. خود پسرِ رسول خدا را دعوت کردند و خود بی شرمانه به ستیزش برخاستند!
- من خوی عرب که در خونم است را می شناسم و مهمان نوازی و جوان مردی قومم را شناخته ام. حال چگونه شده است؟
- جهان عوض شده است. یاری اش نکردند. زیاده اگر از این می خواهی به کنار «قصر خرابه ها» برو، آن جا دیوانه وشی است که سال ها خود را به دیوانگی زده. شاید ببینی اش. او عاقل ترین عاقلان است. شاید از میان حرف های او رازها بشنوی. همان گونه که پیشینیان شنیده بودند.
- این چنین خواهم کرد...
مرد عرب با یال و کوپالی که درشتی و عظمت از آن می بارید به راه شد. جاده ای پر ریگ که به تپه ای می رسید و از پس آن خرابه ای کوچک و سپس اولین خانه ها... آن طور که گفته بود آن دیوانه وش در پسِ کوچه ای باید سکنی گزیده باشد که آن سوی اش قصری است. چرا این نام را به آن جا داده اند. هر شهر بر این خرابه ها درنگی داشته. از ازل سرنوشت. گویی رازها را آن جاها باید جست!
هوا گرم بود و نسیمی اگر می وزید، عطش اولین هدیه اش بود. خانه ها در سکوتی خفقان آور خفته بودند. در شارع ها استری می دوید یا شتری کف به دهان آورده به سویی می دوید. چند گوسفند، یله در سایه کپرها ریشه خاری را به دندان گرفته بودند و با هر صدا سری می جنباندند. به سویی که سراب بود و آب نبود و گرما و تیغ درشت آفتاب بود. از آنها که گذشت، جایی کنار «خفته آبی» مردی را دید که کنار جاده ای به آهستگی راه می رفت و چیزی شاید چند بیت شعر را زیر لب نجوا می کرد.
- ای عرب! آیا دیوانه وشی که رازها را می داند و فعلاً در این شهر خواب زده و ویران، در برآوردن نیاز و پرسش من تنها یکه دهر است را می شناسی!
مرد عصایش را بلند کرد و به او اشاره کرد. بعد با تأنی نگاهش کرد:
- ای مرد اعرابی! من هم مثل تو، غریبه ام. لباست می رساند که از اهل این شهر نیستی. زمخت چون چهره بیابانی ات! مرا هم شترفروشی به این شهر کشانده و حالا غیب اش زده است. می گویند به جنگی رفته! شاید درآمدش از فروش شترهای کج و کور این دیار که زایایی ندارند بیشتر بوده است که سودای جمع کردن سپر و زره و خُود به سرش زده... اوف... می گوید کشته... کشته از پس کشته... از کوفیان نیز!...
- ابدال عرب... از ابدال عرب...!
- آیا غزلی زمزمه می کنی؟ از معلقات سبعه که لابد هذیان شب و روزت بوده است. در بیابان ها...؟!
مرد عرب فریاد کشید: این گونه نیست! بادیه نشینی هوای دلم را مرمّت می کرده است، دلم جوان است و پیچیده به عطری که از افق ها می آید. به شهر و آوازه های آن بی اعتنایم. گوشه عزلت داشته ام که دلم به آلایشی،زرق و برقی روی نگرداند و بی تاب این و آن نشود! هیهات که رؤیایی عجیب آرامشم را به هم ریخته است. سرگشته و حیرانم!
- چه رؤیایی دیده ای؟
- خواب دیدم که فخر عرب، جوان مرد جوان مردان که چهره پوشیده داشت از تباهی روزگار در شکایت بود. اجداد من همگی شکارچی شیر بوده اند. نسل در پی نسل... سودای شکار شیر در سرم بود که نعمت بیابان ها را شناختم. پدرانم سفر خود را آغاز کردند. مثل سفرِ بازی یا عقابی در دلِ آسمان. کوچیدند. رفتند. آن گاه به دارایی خرد خود قناعت کردم. دوشیدن شیری، پرورش گوسفندی، آذوقه دادن به مرغ و ماکیانی... رؤیایی عجیب کرده ام را تکانید. چنان تکیده شدم که ساز و کار جهانم به هم آمد! چرا عرب که به شعر و پهلوانان خود مفتخر است به ننگی فرو شود که آه از نهاد ابدال آن بلند شود. این چه شیوه ای است که خرّمیان زر و زور و دنیا به آن آغشته گشته اند. این کجای مروت و رسم فتوتی است که عرب آوازه دار و داعی آن است ها؟
مرد عصایش را به زمین کوبید و بر روی خاک ها نشست.
- رفته اند... رفته اند... به پس کوه. هفت آتش، هفت کوه دریا، هفت کوه خشم و دوزخ... به جنگی رفته اند که ایلغاری در پس آن نبوده است. نه فخری نه شعری، پوش در پوش. مثل خُپ کردن گربه ای در خوف یک شبح. درمانده روح و روانشان! در خلنگزارها و بیابان ها...
شتری رمیده و هراسان به سویشان دوید. هر دو به طرفش و حیوان سراسیمه راه برگشت را در پیش گرفت. مرد عابر گفت: دلم برایت می سوزد! آن چنان که برای خودم. این راه را بگیر و برو، عجوزه زنی در آن سوی آن کشتزار چادری دارد. خودِ خادمه چوب دار شهر بوده است. رازها در پوش اوست. شاید دوای درد و اَلَم تو پیش او باشد!
مرد خاک ها را از خود تکانید و عزم رفتن کرد. با خود اندیشید «اگر غریبه بود آن زن را از کجا می شناخت؟ اگر غریبه بود از پیشه ام چه خبرها داشت. از مزاج و بیابان و حکمت روزگار و وصف جنگی که شده است. خدایا راهنمایی ام کن!»
به بقایای شهر که در پیش رو بود نگاه کرد. شهری خفته در کابوس ها و تاریخ خود. دیوارها کوتاه و گلی و نخل هایی که نه سبز بودند و نه خشک! عمارت دارالخلافه در محاصره خانه هایی بود، از خوف خطری. «به کجا بروم؟»
- کاش این خواب مرا آسوده می گذاشت و آن چهره بر من نظری نمی کرد. با همان گیاهان و سنگ و خارها سخنم را می گفتم و غروب را به آشتی می خواندم! با ماه که برمی آید برمی آمدم و با خورشید و حرارات می خواندم. می سوختم و همدم سنگ های تشنه. جالیزهای خاک را جست و جو می کردم، در پی صفا، آسایشی...! شهر محاصره در یل های عرب حالا به خفتکده ای حقیر بدل شده است که مردهایش را رها کرده است، کجایند؟ خدایا به کجای این جهان، به ستاره کدام شبی خود را بیاویزم که آسودگی رهاوردم باشد؟
- ای مرد اعرابی! ابدال عرب چند تایند. زُهیر و ابوعمر و خالد و در رأس آنان ابوفاضل که از خاندان بنی هاشم است. رخسارش چو ماه چهارده سپهر، قامتش هم چون سَروی تناور و نگاهش چون جویباری از نور! کجا باید بیابی اش؟
وسط خارزارها و بیابان ها، کرب و بلا. سرزمینی که بلا را به حسین – علیه السلام – و یارانش فرو بارید. تیغ های رَمان و شتران افسارگسیخته و خیمه های در آتش...
تَف! تفِ مرگبار و زهرآگین که تیغ پس از تیغ می رویاند و آتش از پی آتش! آن جنگی نابرابر که قوشان و وحوش از دیدنش به وحشت و فعان برآمدند!
- ای پیرزن! اینها را از کجا می دانی؟
- ای اعرابی! اگر چشم هایم نابیناست. چشم های دلم نابیناست. بُجوی اش تا بیابی اش.
- ابدال عرب!
«ای خارها... مرا در بربگیرید. شن های سوزان کجایید؟ او را دیده بودم. پورعلی. آن زمانی که همسرم زبیده در دستانم آخرین ریق رحمت را سرکشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد، در آن زمان به دیدارم آمد. در کنار خیمه سپرسازی ایستاده بود و شمشیری کهن را سازوکار می بخشید. به من نگاه کرد. آری چهره اش هنوز در مقابل دیدگانم است! او پسر علی است. خلیفه مسلمین. یار حسین و حسن –علیهم السلام- و اصحابش. پهلوان عرب که جوان مردان از رکابش جوع و گرسنگی خود را برطرف می کردند و از مشگِ بلند اعتبارش نام و سیرابی می جستند. آری. اینک همان چهره در مقابلم است:
- برخیز و ناله ها را کم کن! بر مصیبت خداوند صبر پیشه ساز و از معبودان زمینی به خدای بلند مرتبه پناه ببر! تنها او معبود ابدی توست! اگر بیابان بیابان گرسنگی در مقابلت باشد بهتر از خمیدن در زیر بار جهل و بی ایمانی و خاری!»
مرد عرب به خود آمد: « این حرف ها را آیا او زده بود؟» نه! در نگاهی که کوتاه بین او و آتشی که در درونش می سوخت این کلام ها فرصت درخشش نداشتند.
دست های بلند و نگاه پرمهر او بود که به وجودش آرامش می بخشید.
- می گویند گیاهی که بر کوه سیاه می روید و هر چهل سال یک بار تخم خود را بر دشت ها می پاشاند و از دل آن سیاهی ها که جز شوره زارها نمی رویاند به آسمان سر می کشد، عامل مرگ او بوده است. ما بادیه نشین ها از خاک آن چه می جوییم، همان قوت لایموت مان است. حاجات بسیار و شوره زارهای تلخ! او گیاه را دَم کرد و جوشانده آن را سرکشید. بوی آن خرزهره چنان بود که او را در سودای نفعی از آن مفتون خود ساخت! می دانی ای جوان مرد! تا به خودمان بیاییم کار آن یکّه من، کار آن شریک من که همدم و هماره همراهم بود به سرآمد!
مرد از کنار پیرزن بلند شد. راه ها را نمی دانست چگونه طی کرده است. چرا این شهر در سکوت خود حرف می زند و نمی زند. هذیان می گوید و نمی گوید. خواب است و بیدار است! خیانت می کند و نمی کند؟ چرا چون خوی شغالان است و به رفتار آدمیان. یا چون غوکی که خود را از چشم خاک و باد و ستاره مخفی داشته است! چرا این چنین می کنند با ابدال عرب!
چند دروازه بزرگ را با دست های نیرومندش به هم کوفت. اما صدایی نیامد. با چوب دستی و سنگ امتحان کرد، فایده ای نبخشید. سکوت و فریاد و تلواسه استغاثه و خشم بود که می رفت و می رفت...
ساعاتی گذشت. صدای اسب ها، نوید چالاکی چند سوار، چکاچک شمشیری... و حضور گزمگان!
حالا در بالای تپه ای بود که خاک ها و خاک ها، خاربتّه ها و سیاهی ها، درختچه های سوخته و تل های شن و رمل هم در چشم انداز آن بود. با ستاره ها می توانست راه را بیابد... و پیری سال خورده، مردی که از دیرباز همدمش بود اینک در کنارش بود.
شب سیطره خود را به همه جای بیابان کشانده بود. پیر از مرد اعرابی پرسید: چند روز راه است؟ سال ها بر من گذشته، و بر تو... حساب کار از دستم رفته است. آن وقت ها پدرانت شیرهای مرده را بر دوش شترها می گذاشتند و شب هایی میزبانشان بودم. حالا با پای زخمی ام و این روزگار، این رنج ها، همه چیز از یادم رفته است!!
مرد اعرابی ریگی را به زیر پای تپه انداخت:
- دو شب راه را با سمت آن ستاره می روم چند سالی است که ندیده امت! بعد از مرگ زبیده به احدی رو نشان ندادم. تنها او بود که سکوت و تنهایی ام را می پسندید. همان بیابان ها بهترین همدمم! همان اشباحی که از هر آدمیزاده ای به آنها محتاج ترم. آنها بهتر از...
صدا در گلویش خفه شد. بغضی آرام راه صدا را بست. به سختی نفس کشید: کاری به کار جهانی نداشتم. تا آن خواب...
پیرمرد بلند شد و ایستاد تا شب را در شکوه خودش دوباره بیابد. بعد به آسمانی خیره شد که ماهش رفته رفته کامل می شد و ساعاتی دیگر به زوال خود می شتافت.
- از وقتی دیگر تو را ندیدم و نه آن پدران که آوازه شان به هر کوی و برزنی بود از زندگی ناامید شدم. شتران را فروختم و بندگانم را آزاد ساختم. در دیه ها می چرخیدم و به چاه کنی می پرداختم. ذی القعده ای این جا، محرم الحرامی آن جا و بقیه سال را در همین گوشه خاک!
مرد اعرابی خسته شد: مرا کوفتند. از جنگی گفتند که حسین بن علی قربانیِ هجوم ددان شده بود. آن یل یلان، شهیدِ گل گونِ آن کشتار بود. پسر رسول خدا که قربانی شهوت و آز مردمان گشت! حالا وظیفه ام چیست؟ نه قوتی دارم، نه روح و بُنیه ای؟
مدتی سکوت بین ایشان حایل شد. سکوت هم که مثل شب آرام بود. دلهره داشت.
مرد اعرابی از سکوت آن پیر در تعجب شد. می دانست که طبیعت بیابان، آن خلوت های سهمگین، چنین آرام و پرتأنی اش ساخته است. لابد خود او هم تیره ای، نوعی، آدمی دیگر از این نو آدمیان بود. در سال هایی دورتر، اگر مجال زنده ماندنی از جانب حق در کار باشد!
پیر آرام آرام زبان گشود:
- سال های پیش آخرین بقایای نصرانی های راهب در آن قلعه متروکی که آن جا می بینی از این دیار کوچیدند. صد البته بسیاری از آنها کشته شدند. بر اثر حوادثی چند، بعضی هایشان اسلام آوردند. خردمندترین آنان چنین بودند. در احوال یکی از آنها که در لسان پدران ما آمده است، حکایتی عجیب باقی است. شاید باور نکنی. احوال چنین جنگی را به خاصان خود گوشزد کرده بودند. به آنان از قومی گفته بودند که چنین اند و چنان، و روزی بر چهره پسر پیامبر آخرین، تیغ خواهند کشید! از همه نعمات حق چشم پوشیده ام که چنین روزی در مقابلم اتفاق نیفتد. زمان آن را نمی دانستم. خسته بودم. حالا هم هستم! پدرانم می گفتند دریاها صدف ها را در دلِ عمیق خود نگه می دارند، گوش ماهی پوک بر ساحل می پوسد و دُرّ گرانبها در اعماق خروارها آب به ضخامت خود می افزاید. آن نصاری بر خردمندی خود پای فشردند. نازنین ترهایشان به اسلام گرویدند. مابقی کوچیدند و رفتند... تو از ابدال عرب می گویی! من از خروارها خروار خاطره که حالا سنگینی پلک هایم را افزون تر کرده است و سفیدی محاسنم را پُررنگ تر! رنج آنها و رنج دانایی ام خمیده ام ساخته... اگر رستگاری غنیمت من باشد که بر این روزگار و تباهی اش این امید نیست. فُسوسا!
ماه به آخرین نقطه نورافشانی خود رسیده بود. اعرابی آه کشید.
- سجن و زندان و کوبیدن گزمگان اثری نداشت. باروی علی ابن ابیطالب –علیه اسلام- در کوفه جلوی چشم هایم می چرخد! جوانی رشید. آن که خال بر گونه اش چون مرواریدی سیاه است و ابروانش چون حریری سیاه بر بالای دو گوی فروزان رُخش درخشش دارد جلوی چشمم است. گرسنگان به خانه علی، به دروازه های آن آویزان شده بودند. ماه، ماه صیام بود. جوانی رعنا به در خانه آمد و مَشکی شیر به کاسه های افطارشان گرفت. هر گرسنه سیراب می شد و کاسه اش لبریز شیر شتر می گشت. جوانی بلند بالا ظرف خرما را در مقابلشان می گرفت. آه، همان نگاه ها، همان تک نگاه کار مرا ساخته است. ای پیر!... و حالا تک صدایی که از ابدال عرب نشان داشت. از پهلوانی به آن اعتبار... و مگر من چه کرده ام و این چه سرنوشتی بود که بر من رفت؟!
باز سکوت بود و صدای حشره های خفته در پای بتّه ها که از دوردست می آمد. از دور گاه زوزه شغالی بلند می شد و خفه می گشت. صدای ماغ کشیدن حیوانی اگر بود و در آن دوردست تر، زاغه پیرمرد در حال خواب بود.
- آن بی بدیل عرب را به کمک تو نیازی نبود. آن هم در کرب و بلای خونین! مسلّم این است پسرم. آن صدا، تنها صدای حامی بلندمرتبه ای بود که می توانست و می تواند آموزگار تو بشود. آموزگار بقای مظلوم آن نگاه ها و آن مرام!
حکمت هر شهید مانایی آن است. او با تو می ماند و با هر تنِ شیفته و نگاه معصوم و قلب رشید! او نمرده است. جاری با هر آهی است که هر سنگریزه ای می کشد هر تنفسی که گیاهی دارد و پرتلألو است با درخشش هر ماهی که با ماهاست. در نگاه نازک و پرمعنایش. این حکمت آن صدا بوده است پسرم!
بادها زایا و پرنفس می آیند، می روند. هر ماه نو می شود و بیابان ها با خفّت و کوتاهی خود تازه می شوند و علی رغم خفگی. خود هزاران زندگی را بر خود می زایانند. از زاد و ولد هر چرنده و خزنده و پرنده ای ناشناخته که به بو و سلوک گیاهان خُرد آن عادت داشته است. در دل آن کویر که ظاهر مرگ را دارد و باطن زنده ای را در پس خود نهان داشته مردی نفس می کشد، چرا که با شهیدان است و با جاری نگاه و صدای مظلوم اش!
- آن پیر خود یکی از نصاری بود. با من حیا کرده بود. ای میش! و بزها و چرنده هایم! در دل این شب تار که دیگر ماه ندارد. سفر دیگر، در سالی که کوفه دست خوش هزاران بلا بود و هر گوشه از شبه جزیره در گرداب فتنه ای می سوخت به دیدنش رفتم. وصیت نامه ای نوشت و به من سپرد. «این آخرین شب حیات من است. چرا باید رازهایم را با شماها بگویم. تو که همدم موران و ملخ ها و مارهایی؟!» حالا من برای شما همدم هایم این را می گویم. من که از دیو و دَد ملول شده ام و پناه می جویم. پناه...! آن پیر خودش بود. به من گفته بود و کفن و دفن مُسلمی این چنین به حکمت سفری مقدّر گشته بود.
«در این حکمتی بوده. عزلت گیرترین آدم، کوری عصاکش کوری دگر...» حالا بزهایم، گوسفندانم، ای تک شترم... بروید بخوابید... زبیده صدایش می آید و گریه، شاید نجواهایش. و ماه، ماه که دیگر نیست!...


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:1 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

ورودیه

نام: عباس
کنیه: ابوالفضل،ابوفاضل؛
لقب:قمر بنی هاشم، باب الحوائج، طیار،سقاو....،
تولد: 4شعبان سال 26هجری درمدینه؛
شهادت: محرم الحرام سال 61 هجری درکربلا،کنار نهر علقمه؛
پدر: حضرت علی (ع)؛
مادر: فاطمه کلابیه، معروف به ام البنین؛
سن مبارک: حدود 35؛
خلیفه غاصب زمان به هنگام شهادت: یزید بن معاویه لعنه الله علیه.

زورق نشین دریای بی کران علم

عباس درکودکی، زورق نشین دریای بی کرانه معرفت بود وبه سان ماه تابان ، از خورشید وجود پدر نور می گرفت. قمر بنی هاشم همواره خود را بر ساحل دریای علوم و معارف می دید و با فراستی چشمگیر و دقتی فراوان، خوشه چین خرمن حقایق ولایت بود. حضرت ابوالفضل از بلندای بینش علمی حضرت علی(ع) بهره های بسیاری برد، به گونه ای که پیشوای نخست شیعیان می فرماید: « ان ولدی العباس زُقَّ العلم زقا؛ همانا فرزندم عباس در کودکی علم آموخت و به سان نوزاد کبوتر که از مادرش آب و غذا می گیرد، از من معارف فرا گرفت».(1)
آری، این چنین حضرت علی(ع) با عبارتی کوتاه، بلندای عظمت علمی فرزندش را توضیح می دهد.

علی (ع)، ام البنین (ع) وفرزندشان عباس

1. حضرت علی(ع) به ام البنین فرمود:«نام طفل را چه گذاشتید؟» ام البنین عرض کرد: من درهیچ امری برشما سبقت نگرفته و نمی گیرم. هر نامی که خودتان مایل هستید، بر اوبگذارید! حضرت علی(ع) فرمود:«من او را به اسم عمویم،«عباس »نامیدم».(2)
2. روزی از روزها حضرت علی(ع) فرمود:«ام البنین! فرزندت عباس نزد خدای تبارک وتعالی منزلتی عظیم دارد وخدای متعال درعوض دو دستش ، دوبال به او مرحمت خواهدکرد که با فرشتگان در بهشت پرواز کند.همان گونه که این عنایت را به جعفر بن ابی طالب کرده است.» ام البنین با شنیدن این بشارت ابدی و سعادت جاودانه، شادمان شد(3).
3.حضرت علی(ع) درشب نوزدهم ماه مبارک رمضان به ام البنین می فرماید: «درباره حضرت عباس(ع) به تو سفارش می کنم که مبادا وی ، برادرش حسین را در روزی که یاور ندارد، فراموش کند»(4).

چرا به آن حضرت ، عباس گفته می شد؟

درمنتخب طریحی و دیگر کتاب ها ، دروصف حضرت اباالفضل آمده است : «کالجبل العظیم و قلبه کالطور الجسیم لانه کان فارسا هماما وبطلا ضرغاما و کان جسورا علی الطعین و الضرب فی میدان الکافر و الحروب.»
فرزند رشید امیرالمؤمنین[علی (ع) ]در جنگ ها و غزوه ها با شجاعان عرب پنجه در می افکند، داد مردانگی می داد وجرئت و قوت را از حیدر کرار به ارث برده بود؛ پس به دلیل عبوس بودن بر دشمنان وغیور و با صلابت بودن در میدت های نبرد، عباس نامیده شد.

پی نوشت : 

1-نک:الاعواد،ج10، ص105؛عبدالرزاق المقرم، العباس،ص94.
2-میر سید علی موحد ابطحی، حضرت اباالفضل، مظهر کمالات و کرامات، ج1، ص 166.
3-سردار کربلا(ترجمه العباس)، ترجمه: ناصر پاک پرور،ص164.
4-عباس عزیزی،480داستان از فضایل، مصائب و کرامات حضرت اباالفضل العباس، ص29.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 2:0 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

نذر حضرت عباس 

نوشته اند مرحوم حاج آقا هادی فشارکی اصفهانی ( از علمای بزرگ و صاحب رساله) بیش از هشت سال بود که ازدواج کرده بود، ولی بچه دار نمی شد. سرانجام نذر می کند چنانچه خداوند به او پسری بدهد، نامش را «ابوالفضل »بگذارد واگر صاحب دو پسر شد، نام دیگری را نیز «عباس» بگذارد.
با اینکه پزشکان گفته بودند همسر حاج آقا هادی هرگز باردار نخواهد شد، ولی پس از دوسال خداوند به او دو پسر عطا کرد که نام های مبارک ابوالفضل وعباس را برای آنان برگزید.(1)

شفا

شخصی نقل می کند: روز تاسوعا برای مسئولان و کارکنان بیمارستان بوعلی تهران روضه خواندم. جوانی که بر تختی خوابیده بود، مرا صدا زد و گفت: آرزو داشتم مثل همه جوان ها برای حضرت ابوالفضل عزاداری کنم. تاسوعا وعاشورا گذشت . روز اربعین دربازار، نوحه می خواندم،جوانی را دیدم که با شور خاصی سینه می زند. پس ا ز روضه خوانی جلو آمد وگفت:آقا! مرا می شناسی؟ گفتم : خیر . گفت: یادتان هست روز تاسوعا کنار تخت من آمدید؟ شب که شما رفتید، حضرت ابوالفضل العباس(ع) آمد وبه من فرمود:«برخیز!» گفتم : طاقت ندارم. گفت:«از خدا شفای تورا خواستم والحمدالله بهبود حاصل شد.»(2).

پی نوشت :

1-علی ربانیی خلخالی، چهره درخشان قمر بنی هاشم، ج2، ص536.
2-همان، ص 472.


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:57 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

علامه شیخ عبدالواحد مظفر

«عباس، از فقهای عظام و علمای اعلام بوده و شکی نیست که او وحید در فقاهت وعلم است(1).

آیت الله شیخ محمد ابراهیم کلباسی

«طبقه رعیت را درک مقام و مرتبه فضل او میسر نیست، بلکه عباس، علم ربانی دارد وعالم ربانی است (2).

علامه میرزا محمدعلی اردوبادی

علامه قصیده ای سروده است که ترجمه برخی ابیات آن چنین است :«عباس که عالم به قرآن، آگاه به طریق هدایت و علم ودین ومنسوب به خمسه طیبه است، شأنش را بس والاتر ازآن می دانم که تیری پرتاب کند و به هدف ننشیند یا کرداری از او سرزند وآلوده به گناه باشد.ما همانند زاده رسول خد(ص) (یعنی امام حسن وامام حسین(ع) عصمت را در او شرط نمی دانیم، اما چنین نیست که بگویی از او گناهی سرزده باشد (3).

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:56 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محقق دانشمند مرحوم سید عبدالرزاق مقرم در کتاب (العباس) مى نویسد: در روایتى که از امامان معصوم علیه السلام به ما رسیده ، فرمودند:
ان العباس بن على زق العلم زقا
همانا عباس فرزند على علیه السلام علم را چون غذا در کودکى از پدرش وارد جانش نموده است .(1)
سپس مى نویسد: "این تعبیر، تشبیه بسیار لطیفى است زیرا هرگاه کبوترى غذا را نرم و گوارا کند و به بچه اش بخوراند، به آن تعبیر به (زق ) مى شود، این بیان حاکى است که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در دوران خردسالى ، از پستان مادرش علم و حکمت را چون شیر، شیره جانش ‍ نموده، و در دامان علم و حکمت، رشد و نمو نموده و داراى علم لدنى بوده است "(2)
و نیز در شان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفته شده :
انه کان من فقها اولاد الائمه
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از عالمان فقیه فرزندان امامان علهیم السلام مى باشد. و دانشمندان و محدثان بزرگ در شانش گفته اند:
هو البحر من اى النواحى اتیته
فلجته المعروف و الجواد ساحله
حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از هر کرانه که به جانبش آیى ، دریایى است که موج‌هایش نیکى ها است و کرانه آن سرشار از سخاوت و کرم است .(3) روزى على علیه السلام به ابوالفضل العباس علیه السلام که در دوران کودکى به سر مى برد، فرمود: بگو"یک " عباس گفت : "یک " حضرت على علیه السلام فرمود بگو "دو"عباس در پاسخ گفت :
"استحیى ان اقول باللسان الذى قلت واحدا، اقول اثنان ، من با آن زبانى که یک گفته ام و به یکتایى خدا اقرار نموده ام شرم مى کنم که بگویم : دو و از دایره یکتایى خدا خارج گردم"
امام صادق علیه السلام در شان عباس علیه السلام فرمود: کان عمنا العباس نافذا البصیره ،عموى ما، عباس بصیرت نافذ (چشم تیز بین و عمق نگر) داشت
فقبل على عینیه حضرت على علیه السلام دو چشمان حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام را بوسید(4). طبق پاره اى از روایات، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام در این هنگام پنج سال داشت. بر همین اساس، امام صادق علیه السلام در شان عباس علیه السلام فرمود:
کان عمنا العباس نافذا البصیره
عموى ما، عباس بصیرت نافذ (چشم تیز بین و عمق نگر) داشت.(5)
نیز بر همین اساس ، مرحوم علامه محمد باقر بیرجندى مى نویسد: ان العباس من اکابر الفقها و افاضل اهل البیت، بل انه عالم غیر متعلم و لیس فى ذلک منافاه لتعلم ابیه ایاه همانا عباس علیه السلام از فقهاى بزرگ و از برجستگان خاندان نبوت بود، بلکه او دانشمند درس نخوانده بود و این مطلب منافاتى با علم آموزى پدرش حضرت على علیه السلام به او ندارد.(6)
علامه مامقانى نیز مى نویسد:
و قد کان من فقها اولاد الائمه ، حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از فقهاى فرزندان امامان علیهم السلام بود.(7) مسلم است که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام از اکابر و افاضل فقها و علماى اهل بیت علیهم السلام بوده و معلوم است کسى که در پرتو آفتاب ولات و در مدرسه امامت حضرت على بن ابیطالب علیه السلام و حضرت امام حسن و حضرت امام حسین علیهاالسلام تربیت شده و کسب علم و نورانیت نموده است، درک مقام و مرتبه فضل او براى ما میسر نیست .
یک دهن خواهم به پهناى فلک
تا بگویم وصف آن رشک ملک

پی‌نوشت‌ها:

1. عین این تعبیر را یزید درباره امام سجاد علیه السلام نمود، آنگاه که در مسجد جامع دمشق شام ، مردم به یزید اصرار کردند اجازه بدهد تا امام سجاد علیه السلام به بالاى منبر براى سخنرانى برود یزید اجازه نمى داد و علت آن را چنین گفت : (انه من اهل بیت قد زقوا العلم زقا) امام سجاد علیهم السلام از خاندانى است که علم و کمال را (مانند پرنده اى که دانه ها را به دهان جوجه اش مى گذارد) با تمام وجود از خاندان خود به کام خویش آورده است . (بحار، ج 45، ص 138)
2.اقتباس از فرسان الهیجاء: ج 1، ص 192
3. همان ص 191 و 189 بنابراین شخصیت حضرت علیه السلام صرفنظر از ماجراى کربلا نیز ممتاز بود و در مقیاس با فرزندان دیگر على علیهم السلام مثلا محمد حنفیه نیز برترى داشت .
4. مستدرک الوسائل : ج 2، ص 635، العباس عبدالرزاق مقرم ، ص 92
5.فرسان الهیجاء: ج 1، ص 191، تنقیح المقال : ج 2، ص 70
6.الکبریت الاحمر: ج 2، ص 45
7. تنقیح المقال : ج 2، ص 128


[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:53 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

اشاره

داستان شجاعت و صلابت عباس(ع)مدت ها پیش از ولادت او آغاز شد؛از آن روزی که امیرالمؤمنین (ع)از برادرش عقیل خواست تا برای او زنی برگزیند که ثمره ی ازدواج شان، فرزندانی شجاع و برومند در دفاع از دین و کیان ولایت باشد.(1)او نیز «فاطمه»دختر «حزام بن خالد بن ربیعه»را برای همسری مولای خویش انتخاب کرد که بعدها «ام البنین»خوانده شد.(2)

کودکی و نوجوانی

تاریخ گویای آن است که امیرالمؤمنین(ع)، همّ فراوانی مبنی بر تربیت فرزندان خود مبذول می داشتند و عباس(ع)را افزون بر تربیت در جنبه های روحی و اخلاقی، از نظر جسمانی نیز مورد تربیت و پرورش قرار می دادند تا جایی که از تناسب اندام و ورزیدگی اعضای او، به خوبی توانایی و آمادگی بالای جسمانی او فهمیده می شد. علاوه بر ویژگی های وراثتی که عباس(ع)از پدرش به ارث برده بود، فعالیت های روزانه، اعم از کمک به پدر در آبیاری نخلستان ها و جاری ساختن نهرها و حفر چاه ها و نیز بازی های نوجوانانه، بر تقویت قوای جسمانی او می افزود. از جمله بازی هایی که در دوران کودکی و نوجوانی عباس(ع)بین کودکان و نوجوانان رایج بود، بازی ای به نام «مداحی»(3)بود که تا اندازه ای شبیه به ورزش گلف است و در ایران زمین به «چوگان» شهرت داشته. در این بازی که به دو گونه ی سواره یا پیاده امکان پذیر بود، افراد با چوبی که در دست داشتند، سعی می کردند تا گوی را از دست حریف بیرون آورده، به چاله ای بیندازند که متعلق به طرف مقابل است. این گونه سرگرمی ها، نقش مهمی در چالاکی و ورزیدگی کودکان داشت. افزون بر آن نگاشته اند که امیرالمؤمنین (ع)به توصیه های پیامبر(ص)مبنی بر ورزش جوانان و نوجوانان، اعم از سوارکاری، تیراندازی، کشتی و شنا، جامه ی عمل می پوشانید و خود شخصاً، فنون نظامی را به عباس(ع)فرامی آموخت.

بقیه در ادامه مطلب

ادامه مطلب...

[ دوشنبه 90/9/7 ] [ 1:52 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
بزرگداشتها باشکوه ترین سرآغاز پیدایی تاریخ در زمان زیستن می باشند. زمان زیستن در گستره پر از رویش اندیشمندان، تاریخ را  حسی و عبرتهای آن را واگویه می کند. این بزرگداشتها آزمونی است برای بازشناسی حرکتها و ایستایی ها؛ تا بدان مرحله که آدمی دریابد تا چه اندازه از آرمانها و نورانیتها فاصله گرفته و تا کجا باید بپیماید؟ چنین سنجشی همان حسابرسی به نفس است که پروردگار بر آن اصرار ورزیده است.(1)
با این حال، به جا آوردن آداب و بزرگداشتهای ویژه، به لحاظ دارا بودن از پشتوانه ای سرشار از هدایت، معرفت و رهایی، سهم ویژه ای در ضرب آهنگ هوشمندی و به یادآوری آدمی برای حسابرسی به نفسش دارد. در هر ایده و آیینی، پشتوانه ها جایگاه ویژه ای دارند. مذاهب در یک تقسیم بندی به دو قسم «آیین اساطیری» و «مذاهب تاریخی» تقسیم می شوند. برخی از آیین ها در دوره قبل از تاریخ شکل گرفته و بعد به دوره تاریخی وارد شده اند، برخلاف مذاهب تاریخی که در دوره تاریخی شکل یافته اند. بر این اساس، حضرت محمد(ص) حضرت عیسی(ع) و حضرت موسی(ع) شخصیتهایی هستند که ظهورشان در دوره تاریخی اتفاق افتاده است.(2)
سخن از پشتوانه ها، در واقع بیان روح حاکم بر خود فردی و جمعی پیروان هر مذهب و آیین است و بزرگداشتها چیزی جز بازیابی پشتوانه های اساطیری و تاریخی مذاهب نیست. اسلام گرچه مذهبی تاریخی است و همچون بسیاری از آیین های اساطیری آداب تقلیدی ایستا نگردیده است، اما در یادآوری پشتوانه هایش، استوارترین آداب و مرامها را در قالب بزرگداشتهای ویژه به پیروان، یادآور گشته است. چنانچه در بیان اجمالی این پشتوانه ها بکوشیم، سرآغاز آن در تولد، کودکی، نوجوانی و بزرگسالی رسول خدا(ص) و مجاهدتهای بی بدیل آن اسوه و رحمت جهانیان نمود می یابد؛ سپس در غدیر خم، دین اسلام به برکت جانشینی، امامت و ولایت علی بن ابیطالب(ع) کامل می شود و دوره امامت امامان دوازده گانه و وارثان علم و حکمت نبوی آغاز می شود؛ دوره ای که هیچ گاه تا قیامت انتهاپذیر نیست و هر مسلمان در گستره تاریخ اسلام به گونه ای در این گلستان روح انگیز ولایت و امامت سیر نموده است. بی گمان، در تقویم بزرگداشتهای اسلام، برخی از روزها چنان عظمتی دارند که یادآوری آنها چیزی به جز همان اسلام اصیل نیست، مثلاً آن گاه که از روز غدیر خم یاد می شود، عیدی به پهنه و گستردگی تمام دین اسلام در آسمانها و زمین، برایش تدارک دیده می شود؛ همچنین زمانی که نام کربلا و عاشورا بر زبانها رانده می شود، این یادآوری از چنان پشتوانه ای برخوردار است که حسین(ع) را جان پیامبر(ص) و اسلام می بینیم.(3)
این شخصیت، همان کسی است که به هنگام ولادتش ملائکه به ریاست حضرت جبرئیل گروه گروه بر رسول اکرم(ص) نازل می شدند و به آن حضرت تبریک می گفتند. (4)
اولین مولودی است که هنگام ولادت او جد و پدر و مادرش گریستند. کسی است که هر یک از معصومین(ع) به هنگام بردن نامش می گریستند و مؤمنین نیز چون او را یاد می کنند، می گریند. شخصیتی است که تولدش در ماه شعبان واقع شد که شهادت هیچ کدام از معصومین در آن، نقل نشده است و شهادت آن بزرگوار در ماه محرم است که تولد هیچ یک از معصومین(ع) در آن ماه اتفاق نیفتاده است.(5)
آنچه نگارنده در این نوشتار به آن می پردازد، به روایت کشیدن زوایایی از شخصیت امام حسین(ع) در امتداد قطعاتی از کلمات الهی اش می باشد که بی گمان در بزرگداشت ویژه سوم شعبان ما را بیش از پیش با معارف حسینی آشنا می سازد، زیرا پیامبر(ص) فرمود: آگاه باشید، حسین دری از درهای بهشت است، هر کس با او دشمنی ورزد، خداوند بوی بهشت را بر او حرام می سازد(6)
و اینک پس از چهارده قرن در مسیر ثانیه های ظهور، دوستی حسین(ع) را زینت جانمان می گردانیم تا در سحاب رحمت مهدوی، حسینی بیندیشیم و زندگی کنیم.
بقیه در ادامه مطلب
[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 10:9 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

محرم صفر امام حسین ابوالفضل عباس عاشورا کربلا بدون سانسور +18 فیلتر شکن هات

مهمترین چالش حاکمیت

چالش اساسی و مهمی که معمولا سد راه ولایت مداران الهی بوده است و همواره تلاش و کوشش آنان را برای برپایی حکومت دینی با مشکل روبرو ساخته بود، فتنه گری دنیاپرستان و سکولارمآبان در مقابله با جامعه اسلامی و مشروع بوده است که انبیا و اولیای الهی را با ترفندها و شیطنت های فراوانی، مورد هجمه قرار می دادند. این افراد در حقیقت با ولایت الهی در جدال بودند و حاکمیت دین و معنویت را به کلی انکار می کردند و حوزه دین را در مسائل شخصی و فردی خلاصه می نمودند. این درحالی بود که فقط کسانی که از طرف خدا مأذون به حکومت و فرمان روایی باشند، حق حاکمیت بر مردم را خواهند داشت و هر کسی به غیر از این اولیاء الهی، بخواهد حکمرانی نماید، ماهیتی جز طاغوت نخواهد داشت. قرآن کریم تمامی خلافت ها را مخصوص انبیا و اوصیای آنان معرفی می کند و حق حاکمیت و قانون گذاری را از آن ایشان می داند، چنانکه در مورد حضرت داوود(ع) می فرماید: «یا داوود انا جعلناک خلیفه فی الارض فاحکم بین الناس بالحق و لاتتبع الهوی فیضلک عن سبیل الله»(ص/26) ای داوود ما تو را خلیفه و حاکم در روی زمین قرار دادیم پس بین مردم به حق و حقیقت حکم و قانون گذاری کن و از هوی و هوس تبعیت مکن که تو را از راه خدا بازدارد.»
امام حسین(ع)، با عملکرد مثبت و عظیم خود ثابت کرد که اسلام، دینی است که بعد سیاسی آن بسیار نیرومند است، احکامی که جنبه اجتماعی و سیاسی دارد و نقشی که یک مسلمان در قبال موضوع حق و باطل بر دوش دارد و نیز اهمیت مسئله حکومت و رهبری و دخالت مردم در سرنوشت اجتماعی خویش و نظارت بر روند کار حاکمان و مسئولان امور، از ابعاد وسیع این بعد سیاسی اسلام می باشد. در حقیقت قیام عاشورا، حرکتی انقلابی بر ضد انحراف سیاسی و دینی حکام مستبد به شمار می رود و پاسخی به اینگونه سؤال ها است که حاکم شایسته کیست؟ صفات رهبر مسلمانان کدام است؟ وظیفه حکومت در قبال مردم چیست؟ معیارها و بناهای ساختار سیاسی جامعه چیست؟ حضرت سیدالشهدا(ع) با قیام خونین خویش پاسخ تمامی آنها را به خوبی ارائه نمودند. آن حضرت در موقعی که حقایق و معارف اسلامی و قرآنی، دستخوش تحریفات و تغییرات فراوان شده بود، احکام نورانی اسلام به ویژه بعد سیاسی- اجتماعی آن را زنده نمودند که به جلوه های درخشان عملکرد امام حسین(ع) در بعد سیاست و حکومت اشاره می نماییم:

1- ترسیم ولایت و رهبری جامعه اسلامی

یکی از کلیدی ترین اصول دینی، ولایت جامعه دینی و الهی می باشد. در اسلام، ولایت به معنای پذیرفتن رهبری پیشوای الهی و نیز اعتقاد به این که امامان معصوم(ع)، پس از پیامبر اسلام، از سوی خداوند بر مردم ولایت دارند. درواقع نظام سیاسی اسلام و شیوه حکومتی دین بر پایه ولایت می باشد. اولیای خدا، حاکم الهی بر مردم هستند و اطاعت از آنان به عنوان «اولی الامر» که در قرآن کریم به آن تصریح شده است، واجب می باشد. امام حسین(ع)، ولایت بر مسلمین را، حق امامان(ع) می دانستند و دیگران را به عنوان غاصبان این حق معرفی می کردند، چرا که این یک منصب الهی از سوی خدا برای ائمه(ع) بود و کسانی که ناروا بر مسند زعامت مسلمین جانشینی پیامبر تکیه زده اند، درواقع با قوانین مسلم الهی مخالفت نموده اند، چنان که آن حضرت از این حق الهی، چنین یاد می کنند: «و نحن اهل البیت اولی بولایه هذاالامر علیکم من هذالمدعین مالیس لهم»(1)؛ یعنی ما خاندان پیامبر بر تصدی امر خلافت از این مدعیان ناحق سزاوارتریم. آن حضرت در نامه ای به مردم بصره چنین می نویسد: «پس از آن، خداوند، پیامبرش را به سوی خویش برد، ولی مردم، حکومت و خلافت را از ما گرفتند و ما برای جلوگیری از تفرقه در امت، سکوت کردیم، درحالی که می دانیم ما برای این حق مسلم، سزاوارتریم... اگر شنوای سخنم باشید و فرمان مرا اطاعت کنید، شما را به راه رشد و کمال رهبری می کنم.»(2) امام حسین(ع) پس از مرگ معاویه، وقتی والی مدینه به دستور یزید می خواست از آن حضرت بیعت گیرد، آن حضرت نمی پذیرد و خطاب به فرزند زبیر می گوید: «هرگز بیعت نمی کنم، چرا که امر خلافت پس از برادرم حسن(ع)، از آن من بود که معاویه چنان کرد.»(3) در واقع حضرت سیدالشهداء(ع) این مژده را به امت اسلام داد که باید در مقابل رهبری خدایی و کسانی که برای آنان حق ولایت از طرف خدا تعیین شده است، تسلیم بود و همه تلاش ها و جهت گیری ها و موضع گیری های جامعه دینی در مسیر ولایت قرار گیرد. این خط سیاسی امام حسین(ع) در مسئله رهبری را می توان از نقاط قوت و امتیاز شیعه دانست که برای رهبری امت، ویژگی های خاصی را معتقد می باشد و در هر عصر و زمانی جز معصوم و وابستگان و منتسبین به آن بزرگواران مانند فقهای اسلامی، حق حاکمیت و ولایت بر جامعه اسلامی را ندارند.

2- عدالت محوری در امور سیاسی- اجتماعی

عدالت، دستور خداوند و رسولان او می باشد و دامنه آن همه امور زندگی را در برمی گیرد، حتی رفتار عادلانه میان فرزندان را نیز شامل می گردد، ولی جهت بارز و عمده آن، عدالت اجتماعی و مراعات حقوق افراد از سوی حکومت ها می باشد و حکومت جائر و سلطه ستم، از زشت ترین منکراتی است که باید با آن مبارزه کرد. از بارزترین مفاسد حکومت اموی، ظلم به مردم و نادیده گرفتن حقوق آنان و از بارزترین محورهای قیام امام حسین(ع)، عدالت خواهی و ظلم ستیزی بود. تکلیف هر مسلمان ایجاب می کند که در مقابل طاغوت و ظلم آنان بایستد، به ویژه کسی مانند اباعبدالله(ع) که در موضع «امام حق» وظیفه سنگینی برعهده داشت. آن حضرت در یکی از سخنرانی های خود، با استناد به فرمایش رسول اکرم(ص) که ایستادن در برابر سلطنت جباران را لازم و واجب می شمارد، خود را شایسته ترین فرد برای قیام جهت تغییر ساختار سیاسی حکومت جامعه معرفی می کند و بنی امیه را مردمانی ستمگر نسبت به اهل بیت پیامبر(ص) معرفی می نماید: «و تعدت بنو امیه علینا»(4)؛ یعنی بنی امیه حقیقتاً بر ما ظلم نمودند. امام حسین(ع) در نامه ای که خطاب به بزرگان کوفه می نویسند، تکلیف و ویژگی اصلی امام راستین را، حکومت بر طبق قرآن و قیام به قسط و عدل معرفی می کنند: «فلعمری ماالامام الا الحاکم بالکتاب، القائم بالقسط»(5) به جان خود سوگند، امام، کسی جز حکم کننده بوسیله قرآن و قیام کننده به عدل نمی باشد.
پیام عاشورا، دعوت انسان ها برای تلاش در راه اقامه عدل و قسط است که بدون آن، حیات بشری تباه می گردد و زمینه مرگ دستورات الهی و دینی فراهم می آید. از سوی دیگر، حضرت زینب(ع) به یزید اعتراض کرد که آیا این عادلانه است که خانواده خودت را در حجاب و حرم، مستور داشته ای، ولی خاندان پیامبر را با این وضع، به دشت و بیابان کشانده ای که همه به چهره های آنان بنگرند...»(6) و بدین شیوه حکومت وقت را از بعد تبعیض و بی عدالتی، زیر سؤال می برد. امام خمینی«ره» دراین باره چنین می فرماید: «سیدالشهداء از همان روز اول که قیام کردند برای اجرا عدالت بود. سیدالشهداء که همه عمرش را و همه زندگی خود را برای رفع منکر و جلوگیری از حکومت ظلم و جلوگیری از مفاسدی که حکومت ها در دنیا ایجاد کردند، صرف نمود، برای این بود که حکومت جور از بین برود...»(7)

3- حفظ روحیه باطل ستیزی در حکومت دینی

در همه دوران زندگی بشری، حق و باطل در ستیزه بوده اند و باطل، چه در زمینه افکار و عقاید، چه در بعد رفتاری و اخلاقی و چه در محور حکومتی و اجتماعی، پدیده ای بوده است که همه انبیاء و اوصیاء الهی با آن مبارزه کرده اند. امام حسین(ع) در زمان خویش، با باطلی آشکار همچون «حکومت یزید» روبرو بود و تکلیف او مبارزه با این حکومت فاسد و عملکردهای متکی به باطل در جامعه بود. آن حضرت یکی از زمینه های قیام خویش را اینگونه معرفی می کند: «آیا نمی بینید که به حق عمل نمی شود و از باطل پرهیز نمی کنند پس باید به استقبال شهادت رفت...»(8) در آن زمان، بدعت و تحریف به حد اعلای خود رسیده بود و حکومت امویان در خط مقدم زدودن سنت های الهی و احیای بدعت های شیطانی قرار داشت و امام حسین(ع)، برای مبارزه با این باطل، قدم در راه جهاد و شهادت گذاشت، چرا که می دید سنت مرده است وبدعت ها زنده شده اند. آن حضرت در سفر خود به کربلا، در نطق مهمی کلام رسول خدا(ص) را که دستور به مقابله با حکومت باطلان و بدعت ستیزی می دهد، بازگو می کنند و سپس آن را بر حکومت یزید تطبیق می کنند، چرا که پیرو شیطان و مخالف خدا شده اند و دست به فساد و ظلم آلوده اند و آن حضرت، تکلیف باطل ستیزی را به صورت کلی و همیشگی در میان امت اسلامی روشن می سازند و تصریح می کنند که در برابر قدرت های باطل، نباید سکوت و سازش کرد.(9)

4- داشتن تدبیر و برنامه ریزی دقیق در حکومت داری

ویژگی هر حرکت موفق، به برنامه ریزی آن برمی گردد و هرچه به صورت حساب شده و و منظم اجرا شود، نتایج بیشتری بدست می آید. قیام عاشورا را می توان یک نهضت با برنامه و دقیق سیاسی به شمار آورد، نه اینکه تنها آن را یک شورش ضربتی و هیجانی بدانیم. امام حسین(ع) برای لحظه به لحظه و روز به رزو آن، دوراندیشی و تدبیر نموده بود و برای همه احتمالات و صورت های حادثه، چاره اندیشی های دقیقی کرده بود، چه آنچه که به جبهه امام حسین(ع) مربوط می شد و چه آنچه که برای خنثی کردن توطئه های دشمن، همه دارای تدبیر و برنامه ریزی بود. حرکت عاشورا می تواند برای تمامی حرکت های اصلاح طلبانه و حق گرایانه، به عنوان یک الگوی ایده آل مطرح باشد. با مروری بر حوادث عاشورا از آغاز حرکت امام حسین(ع) از مدینه تا پایان ماجرا و شهادت آن بزرگوار و حتی داستان اسارت اهل بیت(ع) به یک برنامه ریزی دقیقی پی می بریم که اینها همه دست به دست هم داد تا این نهضت الهی به نتایج عظیم خود همچون رسوا کردن هیئت حاکمه، اعتلای کلمه اسلام و ولایت و غیره دست یابد. حفاظت شخصی از امام حسین(ع) توسط جوانان هاشمی، تعیین نیروهای گزارشگر، خنثی کردن توطئه ترور امام در مکه، جمع آوری اطلاعات از وضع هیئت حاکمه، جذب نیروهای ویژه، آرایش نیرو در جبهه کربلا توسط امام(ع)، نامشروع دانستن خلافت یزید و اعلام مشروعیت حرکت خویش، اتمام حجت و معرفی امام، تقویت بعد معنوی اصحاب در شام عاشورا، جذب عاطفی حر و یاران و... همه از مواردی است که از تدبیرات ویژه و ایده آل امام حسین(ع) حکایت داردو به تمامی جنبش های دینی این پیام را می دهد که غیر از ایمان و توکل، باید برنامه ریزی دقیق نیز داشت تا بتوان از آن حرکت نتایج بی شماری به دست آورد. پرواضح است که در دنیایی که القاء فکر یا مبارزه با یک اندیشه یا ترویج یک فرهنگ، توسط استعمارگران و سرمایه داران جهان خوار با آن امکانات وسیع و گسترده خویش، با برنامه ریزی و تدبیر انجام می شود و کارهای بدون برنامه ریزی و آینده نگری چندان ثمربخش و مؤثر نیست، الهام از حادثه عاشورا، در امر حکومت داری و سوق دادن جامعه اسلامی به سوی کمال و سعادت، بسیار ضروری می باشد.

پی نوشت ها:

1- تاریخ طبری، ج4، ص303
2- همان، ص266
3- خوارزمی، مقتل الحسین،ج1، ص182
4-بحارالانوار، ج44، ص383
5- شیخ مفید، الارشاد، ج2، ص39
6-بحارالانوار، ج45، ص158
7- امام خمینی(ره)، صحیفه نور، ج20، ص190
8- بحارالانوار، ج44، ص381
9- موسوعه کلمات امام حسین(ع)، ص360


[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 10:7 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]

معاویه در مدینه جاسوسی داشت و حوادث مدینه را با فرستادن نامه برای معاویه ، به او گزارش می داد، در یکی از گزارشها برای معاویه نوشت : حسین بن علی (ع) کنیز خود را آزاد نموده و سپس با او ازدواج کرده است . وقتی که این خبر به معاویه رسید نامه ای به این مضمون برای امام حسین (ع) نوشت : به من خبر رسیده که تو با کنیز خود ازدواج کرده ای ، و بجای اینکه با همتاهای خود در طائفه (بزرگ) قریش ازدواج کنی که اگر با آنها ازدواج می کردی ، فرزند نجیب از آنها به دنیا می آمد و تو شخصیت خود را حفظ می کردی ولی نه درباره فرزندت و نه درباره خودت اندیشیدی و با کنیزی ازدواج کردی ، که از شاءن تو دور است . امام حسین (ع) پس از دریافت نامه معاویه ، در پاسخ او چنین نوشت : نامه و انتقاد تو در مورد ازدواج من با کنیز آزاد شده ام به من رسید، این را بدان هیچکس در شرافت و در نسب به مقام رسول خدا (ص) نمی رسد، من کنیزی داشتم برای وصول به ثواب خدا او را آزاد ساختم سپس بر اساس سنت پیامبر (ص) با او ازدواج نمودم و این را نیز بدان که اسلام خرافات جاهلیت را از بین برد و هیچگونه سرزنشی بر مسلمانان روا نیست ، مگر گناه کنند (و من ثواب کردم نه گناه) بلکه سرزنش سزاوار آن کسی است که پیرو برنامه های جاهلیت باشد. وقتی که جواب نامه امام حسین (ع) به معاویه رسید، آن را خواند و سپس ‍ به یزید داد یزید آن را خواند و به پدرش گفت : افتخار حسین بر تو بسیار کوبنده است . معاویه گفت : چنین نیست ولی زبان بنی هاشم تند و تیز است که سنگ کوه را متلاشی می کند و دریا را می شکافد.


[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 10:5 عصر ] [ محمدرضا صرافی نژاد ] [ نظر ]
<   <<   51   52   53   54   55   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ
لینک دوستان
امکانات وب

حرم فلش-طراحی-کد وبلاگ-کد جاوا
style="display:none; text-align:center">??? ???-?????-?? ?????-?? ????